رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

سنتور


اندازه ی صد سال نوری از دلت دورم
باید همیشه دور باشم از تو مجبورم 

یا گریه هایم را میان شعر میگویم
یا مینوازد گریه را نت های سنتورم

یعقوب عاشق توی این دنیا فراوان است
یعقوب... مثل من... که از این گریه ها کورم!

هر دفعه دل دادم به دریا باز هم افتاد
شکل تو یک ماهی قرمز در دل تورم

مثل تمام پسته ها که تلخ میخندند
پنهان شده صد بغض پشت خنده ی شورم

یک آسمان افتاده در قلبم که غیر از ابر
در بین باران های دلتنگی ش محصورم

شاعر شدن یعنی فقط حسرت... فقط حسرت!
یعنی تو دانشگاهی و من پشت کنکورم!


ماه سیاه

فراموشت کرده ام 
ای نور دسته دسته 
که بر هم می گذارم 
و تو را می سازم.
ماه سیاه !
که پیشانی داغت را برف شسته است 
اقیانوس عاشق !
که در پی قویی کوچک روانه رود می شوی !
از یادت برده ام 
هم چون چاقویی در قلب 
هم چون رعدی تمام شده 
در خاکستر شاخه هایم .

 
"محمد شمس لنگرودی"

رنگ

کفش، ابتکار پرسه های من بود !


و چتر، ابداع  بی سامانی هایم !


هندسه، شطرنج سکوت من بود!


و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم !

 زنده یاد حسین پناهی


حسین پناهی 

دلتنگم

دلتنگی آدم را به خیابان می کشد

دلتنگم!

و مردم نمی فهمند

قدم زدن -گاهی-                                               

از گریه کردن غم انگیز تر است!    
...


"اهورا فروزان"




هق هق فاصله ها

شب در آن حجم عمیقش آمد

زهر تنهایی در کام شبان ریخته اند

ریشه قهر تو در خاک نگاه

می خاموشی در جام زمان ریخته اند

اشکهایی چه غریب در هجومی لبریز

آب تعمیدی برعشق نهان ریخته اند

عمر طولانی بی حرفیها در دل هر دیدار

طعم بی برگی به تن نارونان ریخته اند

من کجایم تو کجا؟هق هق فاصله ها

حرفی از پایان را به لب قاصدکان ریخته ان

شیما متقی 

گل از خارم بر آوردی

گرم باز آمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم بر آوردی و خار از پا و پا از گل

ایا باد سحرگاهی کزین شب روز می خواهی
از آن خورشید خرگاهی بر افکن دامن محمل

گر او سر پنجه بگشاید که عاشق میکشم شاید
هزارش کشته پیش آید بخون خویش مستعجل

گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش مسگل

ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
نه قتلم خوش همی آید ، که دست و پنجه ی قاتل

اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جائی بخواباند که لیلی را بود منزل

ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید بر عاشق شو ای غافل

مرا تا پای می پوید طریق وصل می جوید
بهل تا عقل می گوید زهی سودای بی حاصل

عجایب نقش ها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

سعدی

Image result for ‫گل و خار‬‎

مقصود هستی

کارم که چو زلف توست در هم
بی‌قامت تو نمی‌شود راست

مقصود تویی مرا ز هستی
کز جام، غرض می مصفاست

آیینه روی توست جانم
عکس رخ تو درو هویداست

گل، رنگ رخ تو دارد ارنه
رنگ رخش از پی چه زیباست؟

ور سرو، نه قامت تو دیده است
او را کشش از چه سوی بالاست؟

باغی ست جهان، ز عکس رویت
خرم دل، آن که در تماشاست

در باغ همه رخ تو بیند
از هر ورق گل، آن که بیناست

از عکس رخت دل عراقی
گلزار و بهار و باغ و صحراست.‏

‏"عراقی"‏