رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

بی اختیار


از برای خاطر اغیار خوارم میکنی

من چه کردم کاینچنین بی اعتبارم میکنی؟

 

روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو

گر بگویم گریه ها بر روزگارم میکنی

 

گر نمیایم به سوی بزمت از شرمندگی است

زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم میکنی

 

گر بدانی حال من، گریان شوی بی اختیار

ای که منع گریه ی بی اختیارم میکنی

 

گفته ای، تدبیر کارت میکنم وحشی منال

رفت کار از دست، کی تدبیر کارم میکنی؟

 

اندوه

نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
 مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
 زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست
 همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
 نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
 نه چراغ چشم گرگی پیر
 
 

نغمه ی هم درد


 آینه ی خورشید از آن اوج بلند
شب رسید از ره و آن آینه ی خرد شده
شد پراکنده و در دامن افلاک نشست
تشنه ام امشب ، اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
 کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه ای شیرین است
من دگر نیستم ، ای خواب برو ، حلقه مزن
 این سکوتی که تو را می طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده ای از دل غوغایی من
 می رسد نغمه ای از دور به گوشم ، ای خواب
 مکن ، این نعمه ی جادو را خاموش مکن
 زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مکن
ای مه امروز پریشان ترم از دوش مکن
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه ای ست
برو ای خواب ، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه
ای ست
چشم بر دامن البرز سیه دوخته ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجه ی غم قلب مرا می فشرد
با تو ای خواب ، نبرد من و دل زینت سبب است
مرغ شب آمد و در لانه ی تاریک خزید
نغمه اش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه
ی همدرد فتوحی ست عظیم