رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟


نه چراغ چشم گرگی پیر 
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه 
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست می بارد 
در شب دیوانه ی غمگین 
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد 
در شب دیوانه ی غمگین 
مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست 
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر 
نه صدای پای اسب رهزنی تنها 
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر 

قصه ای از شب

شب است

شبی آرام و باران خورده و تاریک 
کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور 
فغانهای سگی ولگرد می آید به گوش از دور 
به کرداری که گویی می شود نزدیک 
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد 
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه 
دود بر چهره ی او گاه لبخندی 
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی 
نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در ساکت پر درد 
گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟

کنار دخمه ی غمگین 
سگی با استخوانی خشک سرگرم است 
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند 
دل و سرشان به می ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است 

شب است 
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک 
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر 
و لیکن چون شکست استخوانی خشک 
به دندان سگی بیمار و از جان سیر 
زنی در خواب می گرید 
نشسته شوهرش بیدار 
خیالش خسته ، چشمش تار 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد