رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

تو میدانی

تو می‌دانی
از مرگ نمی‌ترسم
فقط حیف است
هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم


چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

 

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

 

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی نامه محال است که تحریر کنم

 

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

 

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

 

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

 

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

 

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

 

"حافظ"

کیست؟

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام

 

هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم

 

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش

 

ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آنرا را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام

 

می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا… ؟ منزل کجا… ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست

 

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت

 

آه… آری… این منم… اما چه سود
«او» که در من بود دیگر نیست، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
«او» که در من بود آخر کیست، کیست؟

 

"فروغ فرخزاد"

 

کاش که خود قصه سرایی کند

کاش که او صحنه نمایی کند

در دلِ من باز خدایی کند

 

روز و شبم را غم و هیهات بُرد

کاش خدا شعبده بازی کند

 

از قفسِ سردِ تنم شاکی ام

کاش دمی بنده نوازی کند

 

رو به کجا می روَد این قلبِ من

کاش که او اهلاً و هادی کند

 

بال و پرم را غمِ غربت شکست

کاش دراین میکده بازی کند

 

شاد نِی ام از شرر خفتگان

کاش که وِی دست درازی کند

 

هرچه نویسم همه عصیان گری است

کاش که خود قصه سرایی کند.

 

"راضیه خدابنده" (رازیل)