رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

مثل گنجشک

مثل گنجشک

میان تودۀ سیم خاردار، تقلا می کنم

و هرچه بیشتر... فقط به مرگ نزدیک تر می شوم

و تو بی هوا

به آبیِ آزادی بال می کشی...

 

خداحافظی نمی کنم!

حتی دست تکان نمی دهم

فقط همین ، "سکوت غلــــیـــظ"

برای آخرین سِکانس...

 

نوروز شد و جهان برآورد نفس 

 حاصل ز بهار عمر ما را غم و بس 


 از قافلۀ ی بهار  نامد  آواز 

 تا لاله به باغ سرنگون ساخت جرس


.

دلشوره فردا


دیروز که در خیال و رویا بگذشت  

امروز به دلشورۀ فردا بگذشت


 یک دَم به تماشای تو مشغول شدیم  

یک چشم به هم زدیم و دنیا بگذشت


شاهین  شهسواری

تلخ است

شیرینم و مغز سخنانم تلخ است  

عیش همه عالم از زبانم تلخ است


 من هم از خویش در عذابم که مدام  

از گفتن حرف حق دهانم تلخ است


کلیم کاشانی 

بازآ

شده نزدیک

که هجران تو ما را بکشد

اشتیاقِ تو مرا سوخت

کجایی؟

بازآ ...

 

"وحشی بافقی"


سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی 
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی


رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی


دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش می کنی


گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی


ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی


تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی


در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

 

"فروغ فرخزاد"

گدایی

روز و شب بر سر کوی تو نشینم به گدایی 
در عبور از من و جانم ؛ این چنین سرد چرایی ؟


لب تو بر لب جام و جان من بر لب سردم 
چشم و دل غرقه ی خون و به عیادت تو نیایی


منم آن کشتی حسرت ، در گِل آلود زمانه 
وَه که از سینه ی گرمت ، ساحلی را ننُمایی


عمر من طی شد و یک دم ، نشدی محرم رازم
همه را طاقت من هست ، نبوَد تاب جدایی


شده ام شب زده بوفی ، کنج ویرانه ی حسرت
کی شود از پس ابر هجر و دوری به در آیی ؟!


حیف من ساده سپردم ، دل و دینم به نگاهت
« 
من ندانستم از اول ، که تو بی مهر و وفایی »


یاد ایام گذشته ، آتش انداخت به جانم
پس کدامین شب حسرت ، تو به بالین من آیی ؟


تو در این نخوت و مستی ، جان من غرق تمنا
باورت نیست که این دل ، دارد ای یار خدایی ؟

گفته بودم چو بیایی ، غم دل با تو بگویم "

منم اینجا پیِ دامت ، تو فقط فکر رهایی


زهره" از آتش عشقت ، شده خاکستر خاموش
عهد نابستن از آن بِه ، که ببندی و نپایی "


"تضمین از زهره طغیانی"

برخیز

برخیـــــــز بُتا بیـــــــا ز بهـــــــر دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما


یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم

زان پیش که کوزه ها کنند از گِل ما.

 

"خیام"

قطره‌ای پلک مرا بدجور سنگین کرده است

ابرهای بغض در رؤیای بارانی شدن
سینه‌ها؛ دریاچه‌ای در حال طوفانی شدن


پنجه‌ی خونین بالش‌ها پُر از پَرهای قو
خواب‌ها دنبال هم در حال طولانی شدن


زندگی آن مردِ نابینای تنهایی‌ست که –
چشم‌ها را شسته در رؤیای نورانی شدن


قطره‌ای پلک مرا بدجور سنگین کرده است
مثل اشک بره‌ها در شام قربانی شدن


خوب می‌فهمم چه حالی دارد از بی‌همدمی
پابه‌پای گرگ‌ها سرگرم چوپانی شدن


برکه‌های تشنه می‌بینند با چشمان خیس
نیمه‌شب‌ها خواب گرمِ ماه‌پیشانی شدن


خالی‌ام از اشتیاق بودن و تلخ است تلخ
جای هر حسی پر از حس پشیمانی شدن


چاره‌ی لیلای بی مجنون این افسانه چیست؟
یا به دریا دل سپردن... یا بیابانی شدن



چمدان

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است 
این غم انگیز تین حالت غمگین شدن است 
قبل رفتن دو سه خط فحش بده داد بکش 
هی تکانم بده نفرین کن و فریاد بکش 
قبل رفتن بگذار از ته دل آ ه شوم 
طوری از ریشه بکش اره که کوتاه شوم 
مثل سیگار خطر ناک ترین دودم باش 
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش 
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هرچه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز 
من خرابم بنشین زحمت آوا ر نکش 
نفست باز گرفت اینهمه سیگار نکش 
آن به هر لحظه تبدار تو پیوند منم 

آنقدر داغ به جانم که دماوند منم..

متن کامل شعر در ادامه مطلب 

  ادامه مطلب ...

نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی

ماه ها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی

 

شد آه منت بدرقه راه و خطا شد

کز بعد مسافر نفرستند سیاهی

 

آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز

سازم به قطار از عقب قافله راهی

 

آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب

بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی

 

چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید

بازآئی و برهانیم از چشم به راهی

 

دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد

لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی

 

تقدیر الهی چو پی سوختن ماست

ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

 

تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم

افسانه این بی سر و ته قصه واهی.

 

"شهریار"

از خون دلم مستید

چه می گویید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین 
انگور است؟
کجا شهد است؟ این اشک است
اشک باغبان پیر رنجور است
که شبها راه پیموده
همه شب تا سحر بیدار بوده
تاکها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دوتا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده.
چه می گوئید؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین
انگور است؟
کجا شهد است؟ این خون است
خون باغبان پیر رنجور است
چنین آسان مگیریدش!
چنین آسان منوشیدش!

شما هم ای خریداران شعر من!
اگر در دانه های نازک لفظم
و یا در خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است؟ این اشک است، این خون است
شرابش از کجا خواندید؟ این مستی نه آن
مستی است:
شما از خون من مستید
از خونی که می نوشید
از خون دلم مستید!
مرا هر لفظ فریادی است کز دل می کشم بیرون
مرا هر شعر دریایی است
دریایی است لبریز از شراب خون
کجا شهد است این اشکی که در هر دانه لفظ است؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشه 
شعر است؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه لبها را و 
بر هر خوشه دندان را!
مرا این کاسه خون است ...
مرا این ساغر اشک است ...
چنین آسان مگیریدش!
چنین آسان منوشیدش!

شور چشمانت

شور چشمانت عجب دلشوره بر پا می کند
راز این آشفته را هر بار ، افشا می کند


بی گمان برق نگاهت ، با کمی بر هم زدن 
وقت دل دل گشتنم ، مشت مرا وا می کند

ماجرای شورش عزم نگاهت ، همچنان 
عدّه ای را دست کم ، راهی صحرا می کند


وانمودم را نبین ، من هم مثالِ شاعران
چشم سرگردانی ام ، این پا و آن پا می کند


اینکه با آن کوه صبرَت ، هی صبوری می کنی
فکر بغضم کرده ای با فتنه غوغا می کند ؟


بغض وقتی ول شود در این گلو ، بیچاره ام
اشک هم نقش خودش را باز، اجرا می کند


فکر این عاشق اگر بودی غبارِ فتنه چیست 
منتظر ماندی کسی ، آیا تماشا می کند ؟


غمزه ی چشمان مستت ، آتش جانم شده
گر چه در آتش فُروزی ، جمله حاشا می کند


طعنه بی طاقتی بر من مَزن ای خوش نگار
خود که دیدی طعنه ات غم را به دل جا می کند


دفتر شانی اگر ، تَر می شود عیب اش نکن
حقّ ِ دل باشد یقین این گونه انشا می کند