رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

از کوزه گری کوزه خریدم باری

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری


شاهی بودم که جام زرینم بود

اکنون شده ام کوزۀ هر خمّاری


خیام

فردا بینی بهشت همچون کف دست


گویند مرا که دوزخی باشد مست

قولیست خلاف دل درآن نتوان بست


گرعاشق و میخواره به دوزخ باشند

فردا بینی بهشت همچون کف دست


خیام

پیمانه چو پر شود

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ


می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ.



"خیام"

نوبت عمر

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت 

 چون آب به جویبار و چون باد به دشت

  هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت 

 روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت


"خیام"

پر کن قدح باده

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه


پر کن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه


"خیام"


آن لاله ز خون شهریاری بوده است

در هر دشتی که لاله زاری بوده است 

آن لاله ز خون شهریاری بوده است


 چو برگ بنفشه کز زمین می روید  

خالی‌ست که بر رخ نگاری بوده است.


 "خیام"

برخیز

برخیـــــــز بُتا بیـــــــا ز بهـــــــر دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما


یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم

زان پیش که کوزه ها کنند از گِل ما.

 

"خیام"

بر باد شدیم


یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم

افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم

خیام    

آواز دهل شنیدن از دور خوش است

گویند کسان، بهشت با حور خوش است

من می گویم که آب انگور خوش است


این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

که آواز دهل شنیدن، از دور خوش است

 

"خیام"

نه تو دانی و نه من

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من


هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من.

 

"خیام"

چو زمانه میکند غم ناکت

ای دل  چو   زمانه می‌کند   غمناکت

 ناگه   برود  ز تن   روان  پاکت


 برسبزه نشین و خوش بزی روزی چند

 زان پیش که  سبزه بردمداز خاکت

کوزه گر

در کارگه کوزه گری بودم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

هر یک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش.
 
خیام

هیچ

بنگر ز جهان، چه طَرْف بربستم؟ هیچ

وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ


شمع طربم ولی چو بنشستم، هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم، هیچ.
  
خیام

زمانه

ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب

وز گردش دوران سرو سامان مطلب


درمان طلبی درد تو افزون گردد
با درد بسازو هیچ درمان مطلب

** خیام ** 

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

رباعیات خیام

آن قصر که جمشید در او جام گرفت 

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت


بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

 دیدی که چگونه گور بهرام گرفت


آن به که در این زمانه کم گیری دوست  
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست

 آنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوست 
  چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست 

  بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست


این سبزه که امروز تماشاگه ماست

   تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست



اکنون که گل سعادتت پربار است 

   دست تو ز جام می چرا بیکار است


می‌خور که زمانه دشمنی غدار است 

    دریافتن روز چنین دشوار است



پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است    

  گردنده فلک نیز بکاری بوده است


هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین  

     آن مردمک چشم‌نگاری بوده است



تا چند زنم بروی دریاها خشت   

   بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت


خیام که گفت دوزخی خواهد بود      

       که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت



فسوس که نامه جوانی طی شد    

و آن تازه بهار زندگانی دی شد   


وآن مرغطرب که نام او بود شباب   

فریاد ندانم کی آمدوکی شد

 

         

یک عمر به کودکی به استاد شدیم   

   یک عمر زاستادی خود شاد شدیم


افسوس ندانیم که ما را چه رسید 

       از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم  



در کارگه کوزه گری بودم دوش  

 دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش  


هر یک به زبان حال با من گفتند 

    کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش


 

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من   

      وین حرف معما نه تو دانی و نه من      

    

هست از پس پرده گفتگوی من و تو   

  چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من



شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی  

  هر لحظه به دام دگری پا بستی


گفتا  شیخا هر آن چه گویی هستم 

        آیا تو چنان که می نمایی هستی