رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

پیغام ماهی ها

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب درحوض نبود

ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست

ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب, لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید, آمد او را به هوا برد که برد

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن
و بگو ماهی ها ,حوضشان بی آب است

باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم...


سهراب سپهری

متن کامل صدای پای آب

اهل کاشانم.

پیشه ام نقاشی است:

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود. 


متن کامل شعر در ادامه مطلب


ادامه مطلب ...

چشمه خواب

باز آمدم از چشمه خواب ، کوزه تر در دستم.

مرغانی می خواندند. نیلوفر وا می شد. کوزه تر بشکستم،

در بستم

و در ایوان تماشای تو بنشستم.


سهراب سپهری

زندگی

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست.

 

سهراب سپهری

لادن اتفاقی نیست

چرا مردم نمی‌دانند
که لادن اتفاقی نیست،
نمی‌دانند در چشمان دم جنبانک امروز
برق آب‌های شط دیروز است؟
چرا مردم نمی‌دانند
که در گل‌های ناممکن هوا سرد است؟
 

سهراب سپهری

غم من لیک، غمی غمناک است

«شب سردی است، و من افسرده..

راه دوری است و پایی خسته..

تیرگی هست وچراغی مرده..


میکنم تنها از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدمها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها...


فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها سازکند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من لیک، غمی غمناک است...»


#سهراب سپهری#

تا شقایق هست زندگی باید کرد

در گلستانه

دشت‌هایی چه فراخ!

کوه‌هایی چه بلند!

در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری، ریگی، لبخندی.

پشت تبریزی‌ها

غفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد.

پای نی زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:

چه کسی با من حرف می‌زد؟

سوسماری لغزید

راه افتادم

یونجه زاری سر راه،

بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ

و فراموشی خاک.

لب آبی

گیوه‌ها را کندم و نشستم، پاها در آب

«من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ! می‌چرد گاوی در کرد

ظهر تابستان است

سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است

سایه‌ هایی بی لک

گوشه‌ای روشن و پاک

کودکان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست

مهربانی هست سیب هست ایمان هست

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می‌خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه


#سه‍راب سپهری#


آهنگ باران

تا گرفتم خلوتی تاریک، روشن‌تر شدم

قطره ای بودم چو رفتم در صدف گوهر شدم


هیچ گل چون من در این گلزار بی طاقت نبود
خواب دیدم چون نسیم صبح را، پرپر شدم


خشکسالی دیده ای در این چمن چون من نبود
ابر را دیدم چون در آهنگ باران، تر شدم

 

غزل از: سهراب سپهری

نیلوفر

ز مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها،
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد.کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.من به رویا بودم،
سیلاب بیداری رسید.چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود.در رگ هایش ، من بودم که میدویدم.هستی اش در من ریشه داشت،
همه من بود.کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

 

"سهراب سپهری"

تا شقایق هست زندگی باید کرد

لب آبی گیوه ها را کندم و نشستم

پاها در آب : من چه سبزم امروز

 و چه اندازه تنم هوشیار است !

نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه ...

 سایه ها می دانند، که چه تابستانی است

 سایه هایی بی لک، گوشه ای روشن و پاک

کودکان احساس ! جای بازی این جاست 

زندگی خالی نیست :


مهربانی هست ،

سیب هست ،

ایمان هست


آری تا شقایق هست ، زندگی باید کرد...


"سهراب سپهری"