رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود

تا در سر من نشئه ی دیوانه شدن بود
هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود

یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد؟
یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود

یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم
این عشق نه شایسته ی افسانه شدن بود

ای کلبه ی متروک فرو ریخته بر خویش
ویرانه شدن چاره ی بیگانه شدن بود؟!

مگذار از ابریشم من حلّه ببافند
در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود.

 

"فاضل نظری"

سنگدلی

بستن زلف رها سنگدلی می‌خواهد

دل شکستن همه‌جا سنگدلی می‌‌خواهد

چون دلت حال مرا دید نپرسید چرا

عشق بی‌چون‌ و‌ چرا سنگدلی می‌‌خواهد

تو هم ای بخت، ملامتگر ما باش، ولی

سرزنش کردن ما سنگدلی می‌خواهد

کوه بودم همه‌ی عمر و نمی‌‌دانستم

راه بستن به صدا، سنگدلی می‌خواهد

رود یک عمر مرا گفت بیا تا دریا

سنگ ماند به خدا سنگدلی می‌خواهد

کربلا آمد و من حرّ گرفتار، بیا

دل ندادن به بلا سنگدلی می‌‌خواهد


فاضل نظری

روزگارت خوش که از میخانه مسجد ساختی

با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی
سهم ماهی‌های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می‌توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی

#فاضل_نظری 

لاله های واژگون

دمی ازخاک با شوق تجلی سر بر آوردن 

نمی ارزد به عمری خاک عالم بر سر آوردن


من از شرمندگی چون لاله های واژگون عمری ست

به سوی آسمانم نیست روی سر برآوردن


کسی باور نخواهد کرد اعجاز تو را ای عشق

برای خودپرستان تا به کی پیغمبر آوردن


تو خضر واقف از غیبی  و من موسای بی صبرم

چه دشوار است از کار تو ای دل سر در آوردن


بپرسید از کمانداران ابرویش چرا باید

به قصد کشتن یک نیمه جان صد لشکر اوردن


به غیر از وعده ی پاییز معنایی نخواهد داشت 

برای باغ پیغام بهاری دیگر آوردن


یکی از پیله ها لرزید چشم شمع ها روشن

مبارک باد از پروانه ها خاکستر آوردن


فاضل نظری

کو رفیق راز داری؟کو دل پر طاقتی؟

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟


شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی


تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟


گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دورباد از خرمن ایمان عاشق آفتی


روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی


بس که دامان بهاران گل‌به‌گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی


من کجا و جرأت بوسیدن لب‌های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی‌


فاضل نظری

اهلی عشق

در چرخش تاریخ، چه سرخورده چه سرخوش

دنیا نه به جمشید وفا کرد، نه کوروش


آسوده‌ام از آتش نیرنگ حسودان

از تهمت سودابه بری باد، سیاوش


ما اهلی عشقیم چه بهتر که بمیریم

جایی که در آن شرط حیات است ، توحش


ای دل! من اگر راز نگهدار تو بودم

این چشمه‌ی خشکیده نمی‌کرد تراوش


من بی تو سرافکنده و دم‌سردم و دلخون

ای عشق سرت سبز و دمت گرم و دلت خوش


شاعر : فاضل نظری 

تو چه کردی

سرسبز دل از شاخه بریدم ، تو چه کردی ؟

 افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی ؟ 


 من شور و شر موج و تو سرسختی ِ ساحل

 روزی که به سوی تو دویدم ، تو چه کردی ؟


 هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

 من قاصد ِ خود بودم و دیدم تو چه کردی


 مغرور ، ولی دست به دامان ِ رقیبان 

رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟


 «تنهایی و رسوایی » ، « بی مهری و آزار »

 ای عشق ، ببین من چه کشیدم تو چه کردی ! 


 فاضل نظری

مثل عکس رخ مهتاب

مثل عکس رخ مهـــتاب که افتاده در آبـــــ
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست


لب از خون دل ببند


ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود

 " فاضل نظری "


گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است 
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه یک روز همین آه تو را می گیرد 
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد 

"فاضل نظری"



چه سخن ها که خدا با من تنها دارد.

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد


با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد

 

در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد


بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

 

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد


عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد.

 

"فاضل نظری"


ساحل

این طرف مشتی صدف ،آنجا کمی گل ریخته
موج،ماهــی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره است
بعد از این در جــــام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از ما روی برگردانده است
زندگـــی در کـــام ما زهــــر هلاهل ریختـــه

هر چه دام افکندم آهوها گریزان تر شدند
حال، صدها دام دیگـــر در مقـــــابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجـــا پا میگذارم دامنـــــی دل ریخته

عارفـــی از  نیمه راه تحیـــــر بازگشت
گفت ،خون عاشقان منزل به منزل ریخته

ماه خندید که من چشم به خود دوخته ام

نه دل آزرده ، نه دلتنگ ، نه دلسوخته ام
یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام

پاسخ ساده من سخت تر از پرسش توست
عشق درسی است که من نیز نیاموخته ام

روسیاه محک عشق شدن نزدیک است
سکه قلب زیانی است که نفروخته ام

برکه ای گفت به خود ، ماه به من خیره شده است
ماه خندید که من چشم به خود  دوخته ام

شده ام ابر که با گریه فرو بنشانم
آتش صاعقه ای را که خود افروخته ام

 "فاضل نظری
"