رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

بی تو ما را یک نفس آرام نیست


ای دلارامی که جان ما تویی

بی تو ما را یک نفس آرام نیست


هرکسی را هست کامی در جهان
جز لبت ما را مراد و کام نیست.


"عراقی"


ساقی

ساقی قدحی شراب در دست

آمد ز شراب خانه سرمست


آن توبه ی نادرست ما را

همچون سر زلف خویش بشکست


از مجلسیان خروش برخاست

کان فتنهٔ روزگار بنشست


ماییم کنون و نیم جانی

و آن نیز نهاده بر کف دست


آن دل، که ازو خبر نداریم

هم در سر زلف اوست گر هست


دیوانه ی روی اوست دایم

آشفته ی موی اوست پیوست


در سایه ی زلف او بیاسود

وز نیک و بد زمانه وارست


چون دید شعاع روی خوبش

در حال ز سایه رخت بربست


در سایه مجو دل عراقی

کان ذره به آفتاب پیوست


فخرالدین عراقی

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا دردی!که درمانش تو باشی 

خوشا راهی! که پایانش تو باشی


 خوشا چشمی!که رخسار تو بیند 

خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی


 خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی 

خوشا جانی! که جانانش تو باشی 


خوشی و خرمی و کامرانی

 کسی دارد که خواهانش تو باشی


 چه خوش باشد دل امیدواری

 که امید دل و جانش تو باشی!


 همه شادی و عشرت باشد، ای دوست 

در آن خانه که مهمانش تو باشی


 گل و گلزار خوش آید کسی را

 که گلزار و گلستانش تو باشی


 چه باک آید ز کس؟ آن را که او را

 نگهدار و نگهبانش تو باشی


 مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را

 که هم کفر و هم ایمانش تو باشی


 مشو پنهان از آن عاشق که پیوست

 همه پیدا و پنهانش تو باشی


 برای آن به ترک جان بگوید 

دل بیچاره، تا جانش تو باشی


 عراقی طالب درد است دایم

 به بوی آنکه درمانش تو باشی

تشنه ی روی تو ام

ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافته‌ام از غمت، روی ز من بر متاب

زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب

‏"عراقی"‏

فریادرس

مقصود دل عاشق شیدا همه او دان 
  مطلوب دل وامق و عذرا همه او دان

بینایی هر دیدهٔ بینا همه او بین
زیبایی هر چهرهٔ زیبا همه او دان

یاری ده محنت زده مشناس جز او کس
  فریادرس بی‌کس تنها همه او دان

در سینهٔ هر غمزده پنهان همه او بین
  در دیدهٔ هر دلشده پیدا همه او دان

هر چیز که دانی جز از او، دان که همه اوست
یا هیچ مدان در دو جهان، یا همه او دان

بر لاله و گلزار و گلت گر نظر افتاد
 گلزار و گل و لاله و صحرا همه او دان

ور هیچ چپ و راست ببینی و پس و پیش
  پیش و پس و راست و چپ و بالا همه او دان

ور آرزویی هست بجز دوست تو را هیچ
بایست، عراقی، و تمنا همه او دان

فخر الدین عراقی  

مقصود هستی

کارم که چو زلف توست در هم
بی‌قامت تو نمی‌شود راست

مقصود تویی مرا ز هستی
کز جام، غرض می مصفاست

آیینه روی توست جانم
عکس رخ تو درو هویداست

گل، رنگ رخ تو دارد ارنه
رنگ رخش از پی چه زیباست؟

ور سرو، نه قامت تو دیده است
او را کشش از چه سوی بالاست؟

باغی ست جهان، ز عکس رویت
خرم دل، آن که در تماشاست

در باغ همه رخ تو بیند
از هر ورق گل، آن که بیناست

از عکس رخت دل عراقی
گلزار و بهار و باغ و صحراست.‏

‏"عراقی"‏