رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم

بیا ای چشمِ روشن‌بین که خورشیدی عجب زادم

ز هر چاکِ گریبانم چراغی تازه می‌تابد

که در پیراهنِ خود آذرخش‌آسا درافتادم

چو از هر ذرّه‌ی من آفتابی نو به چرخ آمد

چه باک از آتشِ دوران که خواهد داد بربادم

تنم افتاده خونین زیرِ این آوارِ شب، اما

دری زین دخمه سوی خانه‌ی خورشید بگشادم

الا ای صبحِ آزادی به یاد آور در آن شادی

کزین شب‌های ناباور منت آواز می‌دادم

در آن دوری و بد حالی نبودم از رُخت خالی

به دل می‌دیدمت وز جان سلامت می‌فرستادم

سزد کز خونِ من نقشی برآرد لعلِ پیروزت 

که من بر دُرجِ دل مُهری به جز مِهرِ تو ننهادم

به جز دامِ سرِ زلفت که آرامِ دلِ سایه‌ست

به بندی تن نخواهد داد هرگز جانِ آزادم


هوشنگ ابتهاج/ ه.ا.سایه

من نمیدانستم، معنی هرگز را..


خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این‌همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می‌رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی‌دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژۀ شوم
خو نکرده‌ست دلم با تو هنوز
من پس از این‌همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه…


"هوشنگ ابتهاج"

گرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور

صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور

گرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور

از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت

ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور


تو عجب تنگه ی عابرکشی ای معبر عشق

که به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور


در فروبند برین معرکه که کآن طبل تهی

گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور


تیز برخیز ازین مجلس و بگریز چو باد

تا غباری ننشیند به تو از اهل قبور


مرگ می بارد ازین دایره ی عجز و عزا

شو به میخانه که آنجا همه سورست و سرور


شعله ای برکش و برخیز ز خاکستر خویش

زان که تا پاک نسوزی نرسی سایه به نور


هوشنگ ابتهاج

زبان خاموشی


نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد

زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش ها درین خاموشیِ گویاست نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبانبازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم
زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد

ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد

درون‌ها شرحه شرحه ست از دم و داغ جدایی‌ها
بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان (سایه) می‌بندند و باز از عشوهٔ عشقت
خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد


هوشنگ ابتهاج 

چه مبارک است این غم


چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

 

ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر

تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟


چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین

به از این در تماشا که به روی من گشادی

 

تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی

نظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی؟


همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی

همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی؟


ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی

که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی؟


به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن

نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی


به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم

که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی؟


 


"هوشنگ ابتهاج"

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست


گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست


عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست


در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست


جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست


گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست.

 

"هوشنگ ابتهاج" (سایه)

سایه به خورشید پیوست



سایه به خورشید پیوست 

درگذشت هوشنگ ابتهاج تسلیت باد

شبگیر


دیگر این پنجره بگشای که من

به ستوه آمدم از این شب تنگ

دیرگاهی است که در خانهٔ همسایهٔ من خوانده خروس،

وین شب تلخ عبوس

می‌فشارد به دلم پای درنگ.

دیرگاهی است که من در دل این شاهم سیاه،

پشت این پنجره‌ بیدار و خموش

مانده ام چشم‌به‌راه،

همه چشم و همه گوش:

مست آن بانگ دلاویز، که می‌آید نرم

محو آن اختر شبتاب که می‌سوزد گرم

مات این پردهٔ شبگیر که می‌بازد رنگ…

آری این پنجره بگشای که صبح

می‌درخشد پسِ این پردهٔ تار.

می‌رسد از دل خونین سحر بانگ خروس.

وز رخ آینه‌ام می‌سترد زنگ فسوس:

بوسهٔ مهر که در چشم من افشانده شرار،

خندهٔ روز که با اشک من آمیخته رنگ…

خاموشم

خاموشم اما
 دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز می خواند
 خاموش باید بود
 غم داستانی تازه سر کرده ست
 اینجا سراپا گوش باید بود :
 - درد از نهاد ِ آدمیزاد است !
 آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
 حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما
 این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟
 یا آدمی دیگر ؟ ...

هوشنگ ابتهاج

بازیچه ی ایام


از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دیغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است 

 

"هوشنگ ابتهاج"

جنگل ستاره ها

هزار سال میان جنگل ستاره‌ ها
پی تو گشته‌ام
ستاره‌ای نگفت کزاین سرای بی کسی،

کسی صدات می‌کند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست
عزیز هم‌زبان
تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟

 

"هوشنگ ابتهاج"

بیداد

فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت

که شکیب دل من دامن فریاد گرفت


  آن که آیینه ی صبح و قدح لاله شکست

  خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

 

آه از شوخی چشم تو که خونریزِ فلک

 دید این شیوه ی مردم کُشی و یاد گرفت


 منم و شمع دل سوخته، یارب مددی

  که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت


  شعرم از ناله ی عشّاق غم انگیزتر است

  داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت


 سایه! ما کشته ی عشقیم، که این شیرین کار

 مصلحت را مدد از تیشه ی فرهاد گرفت. 


 "هوشنگ ابتهاج" 

کی می‌رسند خانه پرستان خوابگرد

بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
خون می‌رود نهفته از این زخم اندرون
ماندم خموش و آه، که فریاد داشت درد
این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دلها نگشت سرد
من برنخیزم از سر راه وفای تو
از هستی‌ام اگرچه برانگیختند گرد
روزی که جان فدا کنمت، باورت شود
دردا که جز به مرگ، نسنجند قدر مرد
ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند
وان لعل فام، خنده زد از جام لاجورد
باز آید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین مثال از نفس سرد و روی زرد
در کوی او که جز دل بیدار، ره نیافت
کی می‌رسند خانه پرستان خوابگرد
خونی که ریخت از دل ما، سایه حیف نیست
گر زین میانه، آب خورد تیغ هم نبرد.
"هوشنگ ابتهاج"


جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

 

"هوشنگ ابتهاج"

بیگانه‌ی پرواز بوَد مرغِ هوایی‎ ‎

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی‎ 
تا با تو بگویم غم شب‌های جدایی‎ 
‎ 
بزم تو مرا می‌طلبد، آمدم ای جان‎ 
من عودم و از سوختنم نیست رهایی‎ 
‎ 
تا در قفسِ بال و پر خویش اسیر است‎ 
بیگانه‌ی پرواز بوَد مرغِ هوایی‎ 
‎ 
با شوقِ سرانگشت تو لبریز نواهاست‎ 
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی‎ 
‎ 
عمری‌ست که ما منتظر باد صباییم‎ 
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی‎ 
‎ 
ای وای بر آن گوش که بس نغمه‌ی این نای‎ 
بشنید و نشد آگه از اندیشه‌ی نایی‎ 
‎ 
افسوس بر آن چشم که با پرتوِ صد شمع‎ 
در آینه‌ات دید و ندانست کجایی‎ 
‎ 
آواز بلندی تو و کس نشنودَت باز‎ 
بیرونی ازین پرده‌ی تنگِ شنوایی‎ 
‎ 
در آینه بندان پریخانه‌ی چشمم‎ 
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی‎ 
‎ 
بینی که دری از تو به روی تو گشایند‎ 
هر در که بر این خانه‌ی آیینه گشایی‎ 
‎ 
چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته‌ست‎ 
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

‏"هوشنگ ابتهاج" (سایه)‏