رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است

هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد

در خور شکر عطای تو زبانی بدهد


آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است

هم مگر همت تو بحری و کانی بدهد


چشمهٔ فیض گشا خاطر فیاض شماست

وه چه باشد که به ما طبع روانی بدهد


وحشی از عهدهٔ شکر تو نیاید بیرون

عذر این خواهد اگر عمر امانی بدهد


وحشی بافقی

ای گل تازه

ای گل تازه ! که بویی ز وفا نیست تو را

خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را

التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را

با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را 

ادامه مطلب ...

می‌روم نزدیک و حال خویش می‌گویم به او


می‌روم نزدیک و حال خویش می‌گویم به او

آنچه پنهان داشتم زین پیش می‌گویم به او

گشته‌ام خاموش و پندارد که دارم راحتی

چند حرفی از درون ریش می‌گویم به او

غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش

اندکی زین درد بیش از پیش می‌گویم به او

غمزه‌ات خونریز دل دربند لعل نوشخند

دل نمی‌داند جفای خویش می‌گویم به او

گر چه وحشی دل ازو بر کند می‌رنجد به جان

گر بد آن دلبر بدکیش می‌گویم به او


وحشی بافقی

نفس آخر

تا به آخر نفسم ترک تو در خاطر نیست

عشق خود نیست اگر تا نفس آخر نیست

اثر شیوهٔ منظور کند هر چه کند

میل این فتنه نخست از طرف ناظر نیست

عیب مجنون مکن ای منکر لیلی که ز دور

حالتی هست که آن بر همه کس ظاهر نیست

دیده گستاخ نگاهست بر آن مست غرور

در کمینگاه نظر غمزه مگر حاضر نیست

همه جا جلوه حسن تو و مشتاق وصال

همه تن دیده و بر نیم نظر قادر نیست

وحشی آن چشم کزو نیست تو را پای گریز

بست چون پای تو بی سلسله گر ساحر نیست


"وحشی بافقی"

مدتی هست


مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

چشم به چشم


روی در روی و 

نگه بر نگه و

چشم به چشم!

حرف ما و تو

چه محتاج زبانست امروز؟


"وحشی بافقی"

مگذر

سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده‌ای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده‌ای  

چون بسوی کس توانم دید باز از انفعال
اینچنین کز روی مردم شرمسارم کرده‌ای  

ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده‌ای
 
تو همان یاری که با من داشتی صد التفات
کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کرده‌ای
 
ای که می‌پرسی بدینسان کیستی زار و نزار
وحشی ام من کاینچنین زار و نزارم کرده‌ای.  

"وحشی بافقی"  


بازآ

شده نزدیک

که هجران تو ما را بکشد

اشتیاقِ تو مرا سوخت

کجایی؟

بازآ ...

 

"وحشی بافقی"


کس در همه آفاق به دل تنگی من نیست

دلتنگم و با هیچ‌کسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

 

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد

آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

 

از آتش سودای تو و خار جفایت

آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست

 

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست

اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

 

در حشر چو بینند بدانند که وحشی‌ست

آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

 

"وحشی بافقی"

جان من اینهمه بی رحم چرایی

آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ 
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ


شده نزدیک که هجران تو، ما را بکشد 
گر همان بر سرخونریزی مایی، بازآ


کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی 
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ


رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان 
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ


وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی 
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

 

"وحشی بافقی"


بی اختیار


از برای خاطر اغیار خوارم میکنی

من چه کردم کاینچنین بی اعتبارم میکنی؟

 

روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو

گر بگویم گریه ها بر روزگارم میکنی

 

گر نمیایم به سوی بزمت از شرمندگی است

زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم میکنی

 

گر بدانی حال من، گریان شوی بی اختیار

ای که منع گریه ی بی اختیارم میکنی

 

گفته ای، تدبیر کارت میکنم وحشی منال

رفت کار از دست، کی تدبیر کارم میکنی؟

 

زنجیر

بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش
تا چو من افتاده‌ای نا گه بگیرد دامنش

مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت
از کمین برخاست ناگه غمزهٔ صید افکنش

عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما
این کسی داند که زنجیری بود در گردنش

سر به قدر آرزو خواهم که چون راند به ناز
گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش

این سر پرآرزو در انتظار عشوه ایست
گوشه چشمی بجنبان و بینداز از تنش

سود پیراهن بر آن اندام و ما را کشت رشک
تا قیامت دست ما و دامن پیراهنش

وحشیم حیران او از دور و جان نزدیک لب
کار من موقوف یک دیدن ز چشم پر فنش