رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

منطق پاییز

منطقِ پاییز

مثل بی منطقیِ زنی ست

که وقتی دارد از زندگی مردی می رود

موهایش را رنگ می کند.


کامران رسول زاده

سربازِ برجک زندان


سربازِ برجک زندان

به دختری می اندیشد

که چشم در راه اوست

وَ دستانش بر مسلسل سنگین

عرق می کنند !


یغما گلرویی

برای مجله شعر نمی‌نویسم

برای مجله شعر نمی‌نویسم
در شبِ شعر ها شرکت نمی‌کنم،
به نگاه منتقدها اهمیت نمی‌دهم
پیله ای از شعر می بافم دورِ خود
بی آرزوی پروانه شدن!
و در سلولِ خود ساخته می‌میرم
به امید آن که ابریشمش
شالی شود
بر شانه های تو...!

 

"یغما گلرویی"

به اولین صبح پس از پایان جنگ می مانی


تنها منم که می دانم

چرا اغلب اوقات ساکتی

به اولین صبح
پس از پایان جنگ می مانی
آرامی و زیبا
اما
غمگین

به اولین صبحانه
در اولین روز صلح شبیهی
شیرینی و دلچسب
اما
تنها با گریه می توان به تو دست زد

حسن آذری

"من" عکس دسته جمعی تو ام...


در سرم تویی...
در چشمم تویی...
در قلبم تو...

"من" عکس دسته جمعی تو ام...

جلیل صفربیگی

به تو فکر میکنم


پنجره را میبندم

و دفتر شعر هایم را باز می‌کنم

به تو فکر می‌کنم

بی آنکه به تو فکر کرده باشم

+تو موهایم را نوازش میکنی


از تو می‌ترسم

از تو متنفرم

و همچنان

دوستت دارم!


#فاطمه نادریان.

یک اتفاق ساده

یک اتفاق ساده بود
تحمّل دیگران را نداشتیم
خزیدیم زیر پوست هم!
حرفی نبود
پس‌ شعر خواندیم
مقصدی نبود
ناچار در راه گم شدیم
بارانی نبود
با ذوق باریدیم
رنگین کمانی نبود
چشمهای ما بود فواره‌ی رنگ و نور
پیش از ما عشق
تنها یک‌ اتفاق ساده بود


"حامد نیازی"

بی تو ما را یک نفس آرام نیست


ای دلارامی که جان ما تویی

بی تو ما را یک نفس آرام نیست


هرکسی را هست کامی در جهان
جز لبت ما را مراد و کام نیست.


"عراقی"


می‌توان در زلفِ او دیدن دلِ بی‌تاب را


می‌توان در زلفِ او دیدن دلِ بی‌تاب را 

 پرده‌‌پوشی چون کند شب گوهرِ شب‌تاب را


 غیرتِ طاقِ دلاویزِ خمِ ابروی او

 همچو ناخن می‌خراشد سینهٔ محراب را 


 دیدهٔ حسرت عنانِ عمر نتواند گرفت

 هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را 


 چون عنان‌داری کنم دل را، که چشمِ شوخِ او 

 شهپرِ پرواز می‌گردد دل‌ِ بی‌‌تاب را 


 در لباسِ عاریت چون ابرِ آرامش مجو

 برقِ زیرِ پوست باشد جامهٔ سنجاب را 


 خاکیان را بحرِ رحمت می‌کند روشنگری

 موجهٔ دریاست صیقل، ظلمتِ سیلاب را


صائب تبریزی

من بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم

من بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم

بیا ای چشمِ روشن‌بین که خورشیدی عجب زادم

ز هر چاکِ گریبانم چراغی تازه می‌تابد

که در پیراهنِ خود آذرخش‌آسا درافتادم

چو از هر ذرّه‌ی من آفتابی نو به چرخ آمد

چه باک از آتشِ دوران که خواهد داد بربادم

تنم افتاده خونین زیرِ این آوارِ شب، اما

دری زین دخمه سوی خانه‌ی خورشید بگشادم

الا ای صبحِ آزادی به یاد آور در آن شادی

کزین شب‌های ناباور منت آواز می‌دادم

در آن دوری و بد حالی نبودم از رُخت خالی

به دل می‌دیدمت وز جان سلامت می‌فرستادم

سزد کز خونِ من نقشی برآرد لعلِ پیروزت 

که من بر دُرجِ دل مُهری به جز مِهرِ تو ننهادم

به جز دامِ سرِ زلفت که آرامِ دلِ سایه‌ست

به بندی تن نخواهد داد هرگز جانِ آزادم


هوشنگ ابتهاج/ ه.ا.سایه

خاک

ولی خاک

تو با او مهربان باش!

اگر آتش با او مهربان نبود

اگر زندگی

اگر مرگ با او مهربان نبود

اگر انسان های دیگر با او مهربان نبودند

خاک، تو با او مهربان باش!


رضا براهنی

تا فراموشت کند

دوستش بدار

تا فراموشت کند.


سیروس نوذری

گر مرد رهی ز رهروان باش


گر مرد رهی ز رهروان باش
در پردهٔ سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
می‌باش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
در یک قدم این جهان و آن نیز
بگذار جهان و در جهان باش
منگر تو به دیدهٔ تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشه‌نشین و در میان باش

عطار

در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود

تا در سر من نشئه ی دیوانه شدن بود
هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود

یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد؟
یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود

یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم
این عشق نه شایسته ی افسانه شدن بود

ای کلبه ی متروک فرو ریخته بر خویش
ویرانه شدن چاره ی بیگانه شدن بود؟!

مگذار از ابریشم من حلّه ببافند
در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود.

 

"فاضل نظری"

خنده‌ی تو


آرزو می کنم خنده ات
تنها به عادت مرسوم
عکس گرفتن نبوده باشد
و تو خندیده باشی
در آن لحظه از ته دل
چرا که خنده تو
جهان را زیبا می کند...


"یغما گلرویی"