رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

من از همه عشاق تو مغموم ترم


من از همه عشاق تو مغموم ترم

وز جمله شهیدان تو مظلوم ترم 

فریاد، که من از همه دیدار تو را

مشتاق ترم وز همه محروم ترم...             


صائب تبریزی

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد


در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد  

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد 

 

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

  کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد


  باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

  موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد  


بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم  

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد


  ای عروس هنر از بخت شکایت منما  

حجله حسن بیارای که داماد آمد  


دلفریبان نباتی همه زیور بستند

  دلبر ماست که با حسن خداداد آمد


  زیر بارند درختان که تعلق دارند

  ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد


  مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

  تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد

مرگ


چون جان تو می‌ستانی چون شکر است مردن

با تو ز جان شیرین شیرین‌تر است مردن

بردار این طبق را زیرا خلیل حق را

باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن

این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن

زان سر کسی نمیرد نی زین سر است مردن

بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو

مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن

والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش

با قند وصل همچون حلواگر است مردن

از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن

وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن

چون زین قفس برستی در گلشن است مسکن

چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن

چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند

چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن

مرگ آینه‌ست و حسنت در آینه درآمد

آیینه بربگوید خوش منظر است مردن

گر مؤمنی و شیرین هم مؤمن است مرگت

ور کافری و تلخی هم کافر است مردن

گر یوسفی و خوبی آیینه‌ات چنان است

ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن

خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی

کز آب زندگانی کور و کر است مردن

مولوی

سنگ ریزه ها

با اینکه خلق بر سر دل می نهند پا 

شرمندگی نمی کشد این فرش نخ نما


 بهلول وار فارغ از اندوه روزگار

 خندیده ایم!ما به جهان یا جهان به ما  


کاری به کار عقل ندارم به قول عشق

 کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا


 گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست 

ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟  


فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست

 چون رود بگذر از همه سنگ ریزه ها


#فاضل نظری#

آهسته آه‍سته

به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته

برآمد از پسِ کوه آفتاب آهسته آهسته  


فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم  

که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته


 ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم  

گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته


 سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش

 دلِ بی عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته


 به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری‌ها

 که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته 


 دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب

 شکست این کشتی از موجِ سراب آهسته آهسته


آسمان مشترک

به خیابان بیا
بگذار آسمان
با ریه هایت نفس بکشد
و درختان باران زده
از عطر تن ات
معطر شوند

حالا که سقف مشترکی نداریم
به خیابان بیا
تا آسمان مشترکی
بالای سرمان باشد

ما نیز هم بد نیستیم

ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی 

وز هرکه در عالم بهی ما نیزهم بدنیستیم


 گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی

  آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم


  تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس

  نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم


  ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی

  گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم  


گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی

  ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم  


گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی

  ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم


  گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن

  گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم


  گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای

  از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم ای


 در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو

  گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم


  باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده  

ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم


  گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای

  پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم


  گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل

  ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم  


سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین  

گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

هزار افرین بر غم باد


اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد


دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غـم که هزار آفرین بر غم باد

اگر بگذارند

چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

دل سرگشته من اینهمه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند

سند عقل مشاع است اگر بگذارند
عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند

غضب آلوده نگاهم مکنید ای مردم
دل من مال شماهاست اگر بگذارند

تمام کوچه های دنیا را بن بست می کنم


نه از کلاغ می ترسم

نه از پاسبان

تمام کوچه های دنیا را بن بست می کنم

وقتی که دلم برایت تنگ می شود!

 

"نسرین بهجتی"

تا شقایق هست زندگی باید کرد

در گلستانه

دشت‌هایی چه فراخ!

کوه‌هایی چه بلند!

در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری، ریگی، لبخندی.

پشت تبریزی‌ها

غفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد.

پای نی زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:

چه کسی با من حرف می‌زد؟

سوسماری لغزید

راه افتادم

یونجه زاری سر راه،

بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ

و فراموشی خاک.

لب آبی

گیوه‌ها را کندم و نشستم، پاها در آب

«من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ! می‌چرد گاوی در کرد

ظهر تابستان است

سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است

سایه‌ هایی بی لک

گوشه‌ای روشن و پاک

کودکان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست

مهربانی هست سیب هست ایمان هست

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می‌خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه


#سه‍راب سپهری#


از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

  می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد


     گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت

  ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد


     چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد  

چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد


     تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد

  جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد 


 در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم 

 گرد سودای تو بر دامن جانم باشد


 گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست 

 تا شبی محرم اسرار نهانم باشد


  هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست  

من خود این بخت ندارم که زبانم باشد

   

  جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی

  سر این دارم اگر طالع آنم باشد