رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

ارکیده

واژه هایی که از تو می گویند

عطر غریب ارکیده دارند

این روزها

اگرچه کوتاه شدند شعر هایم 

اما

نقطه چین ادامه داری ست 

فریاد بلند سکوتی خیس

در حنجره ی خسته ی دردهایم ...

 

"دنیا غلامی"


سرزده

از خواب من پریده ای 
سرزده 
بی چراغی روشن کنی 
تا آخرجاده ی شب 
صبح را خبر کنی 
و من که از خواب هایم پریده ام 
بیدارمیمانم وبه تو فکر میکنم 
کجا بود که با پای خواب آمدیم و روز بود 
و خورشید در سایه سار تن تو خنک بود 
فکر کردن مثل خواب دیدن نیست 
مرا نمی ترساند 
کجابودکه من از راه دور تو را دیدم 
و تو میرفتی ومیرفتی ومیرفتی 
و من که از خواب هایم پریده ام 
از پنجره فریاد می زدم 
از خواب من پریده ای 
سرزده 
بی چراغی روشن کنی 
یا صبح را 
رفته ای... رفته ای... رفته ای...

 

"مهرداد تبریزی"

قیمت گل نشناسد

خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد

آرزومند نگاری به نگاری برسد

دیده بر روی چو گل بندد نبود خبرش

گر چه در دیده ز نوک مژه خاری برسد

لذت وصل نداند مگر آن سوخته‌ای

که پس از دوری بسیار به یاری برسد

قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر

که خزان دیده بود پس به بهاری برسد

مگذر

سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده‌ای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده‌ای  

چون بسوی کس توانم دید باز از انفعال
اینچنین کز روی مردم شرمسارم کرده‌ای  

ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده‌ای
 
تو همان یاری که با من داشتی صد التفات
کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کرده‌ای
 
ای که می‌پرسی بدینسان کیستی زار و نزار
وحشی ام من کاینچنین زار و نزارم کرده‌ای.  

"وحشی بافقی"  


چه کم دارد

آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد

وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد

 

از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو

هر چند که جور تو بس تند قدم دارد

 

ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو

ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد

 

ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها

آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد

 

بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته

در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد

 

گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن

گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد

 

تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا

آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد

 

شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد

والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد.

 

"مولانا"

امتحان کن

من نه آنم که به تیغ

از تو بگردانم روی

امتحان کن به دو صد زخم

مرا بسم الله.

 

"صائب تبریزی"


لب از خون دل ببند


ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود

 " فاضل نظری "


زوزه های شهر.

حالا کجا با این همه تندی
من هر چه کردم با خودم کردم
جان دلم امروز با من باش
بنشین برایت چای دم کردم
می گفتم و می گفتم و گفتم
نشنیدی و نشنیدم و گم شد
سوز دلم در زوزه های شهر
کلت کمی از کل مردم شد...

جاده خالی ست ولی

جاده ،خالی است ولی می شنوی؟ 

آه!با من، بامن

 پای سنگین کسی همسفر است 

ای در بسته ی گمگشته

 کلید گوش بر روزنه ات دوخته ام 

تا مگر راه به سوی تو برم 

مشعل از چشم خود افروخته ام 

جامه دان سفر دور به دست 

در تب تند عطش سوخته ام

 ای در بسته!

 جواب تو کجاست؟ 

راستی ، ای دم طوفانی صبح آفتاب تو کجاست؟


 نادر نادرپور


گفتی...

گفتی چه ‌کسی؟

 در چه خیالی؟ 

به کجایی؟

بیتاب توام‌،

محو توام‌،

خانه خرابم...

 

بیدل دهلوی  

مثل باران بهاری

مثل باران بهاری

که نمی گوید کی،
بی خبر در بزن و

سرزده از راه برس...

"حسین منزوی"

کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

 

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر

کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

 

"سعدی"

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

ای غایب از نظر 

به  خدا می‌سپارمت

جانم بسوختی و

 به دل 

دوست دارمت.

 

"حافظ"

فریب جنگ

 

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 

تا درخت دوستی کی بَر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

 

گفت و گو آیین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

 

شیوهٔ چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

 

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ما دم همت بر او بگماشتیم

 

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد

جانب حرمت فرونگذاشتیم

 

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم.

 

"حافظ"