درد های یک دریا
خورشیدم
جدا شد از آغوشم
تا جلوه کند
تا طلوع کند
در آسمانی تهی
غمگینم
من با چشم های خود دیدم
چگونه لکه ای ابر
می پوشاند همه جلوه هایش را
غمگینم
و میدانم
آرام یا طوفانی
فرقی نیست
نمیرسد هرگذ دست موج های من به خورشیدم
خورشیدم تا همیشه
جدا شد. از آغوشم
غمگینم
و نمیدانم
کجای این طلوع بی غروب زیبا بود