رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

نخستین نگاه

کوه

با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد!

در من زندانیِ ستمگری بود

که به آوازِ زنجیر-اش خو نمی کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم…


احمد شاملو

قلب

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم


دریاهای چشم تو خشکیدنی است
من چشمه یی زاینده می خواهم
پستان هایت ستاره های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می خواهم
انسانی که مرا برگزیند
انسانی که من او را برگزینم
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست های انسان نگاه کنیم
انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم.

...

"احمد شاملو"


شبانه

نه

تو را برنتراشیده‌ام از حسرت‌های خویش:

پارینه‌تر از سنگ

تُردتر از ساقه‌ی تازه‌روی یکی علف.

 

تو را برنکشیده‌ام از خشمِ خویش:

ناتوانیِ‌ خِرَد

             از برآمدن،

گُر کشیدن

            در مجمرِ بی‌تابی.

 

تو را بر نَسَخته‌ام به وزنه‌ی اندوهِ خویش:

پَرِّ کاهی

          در کفّه‌ی حرمان،

کوه

    در سنجشِ بیهودگی.

 

تو را برگزیده‌ام

رَغمارَغمِ بیداد.

گفتی دوستت می‌دارم

و قاعده

         دیگر شد.

 

کفایت مکن ای فرمانِ «شدن»،

مکرّر شو

مکرّر شو!

 

احمد شاملو

دندان


میدانستند دندان برای تبسم نیز هست 

و تنها

بردریدند.

 

چند دریا اشک می‌باید

تا در عزای اُردواُردو مُرده بگرییم؟

 

چه مایه نفرت لازم است

تا بر این دوزخ‌دوزخ نابکاری بشوریم؟

 

احمد شاملو


مسلسل

جوشان از خشم
مسلسل را به زمین کوفت
دندان به دندان بَرفشرده
کلوخ‌ْپاره‌یی برداشت با دشنامی زشت
و با دشنامی زشت
بَرابَریان را هدف گرفت.
 
هم‌سنگران خنده‌ها نهان کردند.
 
سهراب گفت:
                ــ آه! دیدی؟
                   سرانجام
                   او نیز...
 
احمد شاملو

چاه شغاد

چاهِ شغاد را ماننده

حنجره‌یی پُرخنجر در خاطره‌ی من است:

چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد

فریاد

      شرحه‌شرحه برمی‌آید


احمد شاملو

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

دهانت را می‌بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.

دلت را می‌بویند

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را

کنارِ تیرکِ راهبند

تازیانه می‌زنند.

 

               عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما

آتش را

        به سوخت‌بارِ سرود و شعر

                                         فروزان می‌دارند.

به اندیشیدن خطر مکن.

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام

به کُشتنِ چراغ آمده است.

 

               نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

آنک قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کُنده و ساتوری خون‌آلود

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

و ترانه را بر دهان.

 

               شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

کبابِ قناری

بر آتشِ سوسن و یاس

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست

سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

 

               خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸


احمد شاملو

فریاد زندگی

هیچ کجا، هیچ زمان،

فریاد زندگی

بی جواب نبوده است.

قلب خوب تو

جواب فریاد من است...

 

"احمد شاملو"

گنجشک

به تو گفتم: «گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم».
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد.من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،

بزرگ ترین اقرارهاست.من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخندی زدی و من برخاستم
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و

برای همین راست می گویم
نگاه کن
با من بمان...


"احمد شاملو"

تا چند

به انتظار تصویر تو


این دفتر خالی

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد؟
 

"احمد شاملو"

اشعار کوتاه و زیبا

دلم گرفته

دلم عجیب گرفته است

و هیچ چیز

نه این دقایق خوشبو ،

که روی شاخه ی نارنج

می شود خاموش

نه این صداقت حرفی ،

که در سکوت میان دو برگ

این گل شب بوست

نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف

نمی رهاند

و فکر می کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد


سهراب سپهری
 

*****************************

نه!


هرگز شب را باور نکردم

چرا که در فراسوهای دهلیزش

به امید دریچه ای

دل بسته بودم.

احمد شاملو
 

*****************************
در کتاب چار فصل زندگی

صفحه ها پشت سرِ هم می روند

هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند

لحظه ها با شادی و غم می روند...

گریه، دل را آبیاری می کند

خنده، یعنی این که دل ها زنده است...

زندگی، ترکیب شادی با غم است

دوست می دارم من این پیوند را

گر چه می گویند: شادی بهتر است

دوست دارم گریه با لبخند را

"قیصر امین پور" 

 

*****************************

                                                         دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

  

                                                         آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست

 

                                                        در من طلوع آبی آن چشم روشن

 

                                                        یاد آور صبح خیال انـگیز دریاست

 

                                                        گل کرده باغی از ستاره در نـگاهت

  

                                                      آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

                                                      بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

 

                                                      از من بپـوشانی که در چشم تو پیداست

 

                                                      ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما

 

                                                      چشمان ما را در خـموشی گفت و گوهاست