رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

رفیق شفیق

مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق

گرت مدام میسر شود زهی توفیق


جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق


دریغ و درد که تا این زمان ندانستم

که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق


به مؤمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت

که در کمینگه عمرند قاطعان طریق


بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام

حکایتیست که عقلش نمی کند تصدیق


اگر چه موی میانت به چون منی نرسد

خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق


حلاوتی که تو را در چه زنخدان است

به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق


اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب

که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق


به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام

ببین که تا به چه حدم همی کند تحمیق


حافظ شیرازی

با ما منشین

گر همچو من افتادهٔ این دام شوی

ای بس که خراب باده و جام شوی

ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم

با ما منشین اگر نه بدنام شوی

لاف سلیمانی

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم  

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم  


صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم  

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم  


به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

  چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم


  مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش

  فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم


  گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند  

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم


  سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی  

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم


  الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه که 

من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

  

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه  

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم


  چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله  

نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم


  به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

  چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم


#حافظ

کوی خرابات


ای که در کوی خرابات مقامی داری

جم وقت خودی ار دست به جامی داری


ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز

فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری


ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

گر از آن یار سفرکرده پیامی داری


خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی

بر کنار چمنش وه که چه دامی داری


بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم

بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری


چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود

می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری


نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود

تویی امروز در این شهر که نامی داری


بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود

تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری


حافظ

کناره جو

با می به کنار جوی می‌باید بود
وز غصه کناره‌جوی می‌باید بود


این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود


حافظ


خیال وصل



حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم

تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی.


"حافظ"

نیست در شهر

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

  کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

  عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

  باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم  

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

  رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او  

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

  در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم  

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد  

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

  ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

  بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر  

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

  جام مینایی می سد ره تنگ دلیست منه

 از دست که سیل غمت از جا ببرد  

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است  

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد  

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

  خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد 

شط شراب

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز

خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز


مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی

که گفته‌اند نکویی کن و در آب انداز


ز کوی میکده برگشته‌ام ز راه خطا

مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز


بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی

شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز


اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن

نظر بر این دل سرگشته خراب انداز


به نیم شب اگرت آفتاب می‌باید

ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز


مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند

مرا به میکده بر در خم شراب انداز


ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت

به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد


در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد  

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد 

 

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

  کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد


  باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

  موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد  


بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم  

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد


  ای عروس هنر از بخت شکایت منما  

حجله حسن بیارای که داماد آمد  


دلفریبان نباتی همه زیور بستند

  دلبر ماست که با حسن خداداد آمد


  زیر بارند درختان که تعلق دارند

  ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد


  مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

  تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد

فریب جنگ

 

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 

تا درخت دوستی کی بَر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

 

گفت و گو آیین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

 

شیوهٔ چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

 

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ما دم همت بر او بگماشتیم

 

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد

جانب حرمت فرونگذاشتیم

 

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم.

 

"حافظ"

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

 

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

 

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی نامه محال است که تحریر کنم

 

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

 

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

 

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

 

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

 

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

 

"حافظ"

صبر

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش... 

حافظ