رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

ما را به آب دیده شب و روز ماجراست

از دیده خون دل همه بر روی ما رود

  بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود


  ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم 

 بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود


  خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک

  گر ماه مهرپرور من در قبا رود 


 بر خاک راه یار نهادیم روی خویش

  بر روی ما رواست اگر آشنا رود


  سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد

  گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود


  ما را به آب دیده شب و روز ماجراست

  زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود 


 حافظ به کوی میکده دایم به صدق 

دل چون صوفیان صومعه دار از صفا رود


#حافظ شیرازی

لاف سلیمانی

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم  

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم  


صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم  

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم  


به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

  چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم


  مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش

  فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم


  گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند  

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم


  سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی  

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم


  الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه که 

من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

  

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه  

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم


  چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله  

نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم


  به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

  چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم


#حافظ

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

ای غایب از نظر 

به  خدا می‌سپارمت

جانم بسوختی و

 به دل 

دوست دارمت.

 

"حافظ"

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
 
شیوهٔ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
 
حافظ

مژده وصل

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم


به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم


یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم


بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم


خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم


گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم


روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم.


"حافظ"


دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

 

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

 

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

 

"حافظ"


جدا کننده متن وبلاگ لاینر وبلاگ

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

 

دوش دیــــدم کــــه مـلایـــک در میـخــــانـــه زدنــد
گـــــل آدم بســــرشتنـــد و بــه پیمـــانــه زدنـــد
ســاکنـــان حـــــرم ستـــر و عفـــاف ملکـــوت
بــا مـــن راه نشیـــن بــاده مـستانــه زدنــد
آسمــــان بـار امـــانت نتـوانســت کــشید
قــرعــــه کـــار به نام مـــن دیوانــه زدنــد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نــدیدند حقیقت ره افسانه زدنــد
شکـــر ایزد کــه میان من و او صلح افتاد
صـــوفیان رقص کـــنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیسـت کــه از شعله او خندد شمع
آتش آن است کـــــه در خــــرمن پـــــروانه زدند
کـــــس چـــو حــافظ نگشــاد از رخ اندیشه نقاب
تـا ســــر زلـــف سخـــن را بــــه قلـــم شـــانه زدند

حافظ