رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

جفاجو

آن را که جفا جوست نمی باید خواست

سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست


مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست

از دوست به جز دوست نمی باید خواست


رهی معیری

ساقی

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند


 رهی معیری

چون زلف تو ام جانا

چـون زلف توام جـــانـا، در عیـــن پریشــانی

چون باد سحــرگاهم ،در بی سر و سامانی

 من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری، تو عشقـی و تو جانی

 خواهم که تو را در بر ،بنشـــانم و بنشینم

تا آتش جـــانم را ،بنشینــــی و بنشــانـی

 ای شاهد افلاکی، در مستی و در پاکــی

من چشم تو را مانم، تو اشک مرا مانــی

 در سینه ســـوزانم ،مستـــوری و مهجوری

در دیـــده بیــــدارم ،پیــــدایی و پنهـــانـی

 مـن زمــــزمه عـــودم، تو زمــزمـه پردازی

من سلسله موجم، تو سلسلــه جنبانی

 از آتش ســــــودایت، دارم مـــن و دارد   دل

داغی که نمی‌بینی، دردی که نمی‌دانی

 دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانــی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟

روی از مــــن سرگردان شاید که نگردانی

 رهی معیری 

بهار عیش


دردا که بهار عیش ما آخر شد

دوران گل از باد فنا آخر شد


شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما

افسانه افسانه سرا آخر شد


رهی معیری

دیار شب

جانم به فغان چو مرغ شب می آید

 وز داغ تو با ناله به لب می آید

 آه دل ما از آن غبار آلود است

 کاین قافله ازدیار شب می آید 


 رهی معیری

ما را تاب ‌نیست..

گرتو را با ما، تعلق نیست؛

ما را شوق ‌هست

ور تو را بی ‌ما، صبوری هست؛

ما را تاب ‌نیست...


رهی معیری

احوال دل

احوال دل، آن زلف دوتا داند و من

راز دل غنچه را، صبا داند و من


بی من تو چگونه ای، ندانم اما

من بی تو در آتشم، خدا داند و من


 "رهی معیری"