رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

من بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم

من بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

سفر


بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی


سعدی

دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت؟

روزی گفتی شبی کنم دلشادت

وز بند غمان خود کنم آزادت

دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت

وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟


سعدی


آسوده خاطرم

که تو

در خاطر منی ...

​​​​​​​

#سعدی

کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

 

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر

کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

 

"سعدی"

مهرت هم چنان هست

  وجودی دارم 

      از مهرت گدازان           

 وجودم رفت و مهرت

     همچنان هست          


سعدی

بی تو


بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
 
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
 
"سعدی"

آیین برادری

آیین برادری و شرط یاری   
آن نیست که عیب من هنر پنداری  

آنست که گر خلاف شایسته روم   
از غایت دوستیم دشمن داری

 سعدی

 

خلاص بی تو بند است

 
اگر از کمند عشـــقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان  
 
اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
 
"سعدی"

این خار که کشتیم


خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم 

دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم

 ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز

 کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم