رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

می‌توان در زلفِ او دیدن دلِ بی‌تاب را


می‌توان در زلفِ او دیدن دلِ بی‌تاب را 

 پرده‌‌پوشی چون کند شب گوهرِ شب‌تاب را


 غیرتِ طاقِ دلاویزِ خمِ ابروی او

 همچو ناخن می‌خراشد سینهٔ محراب را 


 دیدهٔ حسرت عنانِ عمر نتواند گرفت

 هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را 


 چون عنان‌داری کنم دل را، که چشمِ شوخِ او 

 شهپرِ پرواز می‌گردد دل‌ِ بی‌‌تاب را 


 در لباسِ عاریت چون ابرِ آرامش مجو

 برقِ زیرِ پوست باشد جامهٔ سنجاب را 


 خاکیان را بحرِ رحمت می‌کند روشنگری

 موجهٔ دریاست صیقل، ظلمتِ سیلاب را


صائب تبریزی

آهسته آه‍سته

به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته

برآمد از پسِ کوه آفتاب آهسته آهسته  


فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم  

که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته


 ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم  

گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته


 سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش

 دلِ بی عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته


 به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری‌ها

 که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته 


 دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب

 شکست این کشتی از موجِ سراب آهسته آهسته


امتحان کن

من نه آنم که به تیغ

از تو بگردانم روی

امتحان کن به دو صد زخم

مرا بسم الله.

 

"صائب تبریزی"


به چه مشغول کنم

به چه مشغول کنم 

دیده و دل را

 که مدام 

دل تو را می طلبد

 دیده تو را می جوید.


"صائب تبریزى"

در حریم کعبه,خودیبین,سجده بت میکند

کرد سودا آسمان سیر این دل دیوانه را

سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را


محو شد در حسن آن کان ملاحت، دیده ها

از زمین شور، بیرون شد نباشد دانه را


عشق سازد حسن عالمسوز را در خون دلیر

ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را


می شود در ساغر مخمور، می آب حیات

عاشقان دانند قدر جلوه مستانه را


نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند

می گشاید زور می آخر در میخانه را


در حریم کعبه خودبین سجده بت می کند

قبله رو گرداندن است از خویشتن این خانه را


از سفر با خود رهاوردی که آرد میهمان

بهتر از ترک فضولی نیست، صاحبخانه را


بس که دیدم کجروی از راست طبعان جهان

گردش گردون شمارم گردش پیمانه را


گنج را زین پیش در ویرانه می کردم نهان

این زمان در گنج پنهان می کنم ویرانه را


خلق دریا را نسازد گوهر شهوار تنگ

نیست پروایی ز سنگ کودکان دیوانه را


مصرف بیهوشدارو نیست مغز غافلان

پیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را


تا مگر ذکر مرا کیفیتی پیدا شود

از گل پیمانه سازم سبحه صد دانه را


یافت مژگان من از نور سحرخیزی فروغ

زلف شب سرپنجه خورشید کرد این شانه را


می گرفتم پیش ازین از دست ساقی می به ناز

این زمان از دور می بوسم لب پیمانه را


در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم

عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را

آیینه فردا

با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است

نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است...

صائب تبریزی  

بهشت

این چه حرفی‌ست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت
 
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت.
 
"صائب تبریزی"

اشعار کوتاه صائب تبریزی


از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبــله را خبری از اشاره نیست 

________________________


عیش امروز علاج غــــــــم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح  

 _________________________


ماه مصرم، در حجاب چـــــاه کنعان مانده‌ام
شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان مانده‌ام

از عزیزان هیـــــچ‌کس خوابــی برای من ندید
گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده‌ام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


Image result for ‫ماه و ابر‬‎
  

شورش طوفان

 عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک ؟
موج دریا دیده را از شورش طوفان چه باک ؟
کشتی بی ناخدا رابادبان لطف خداست
موج ازخود رفته را ز بحر بی پایان چه باک ؟
سد راه عشق نتواند شدن تدبیر عقل
سیل بی زنهار رااز تنگی میدان چه باک ؟
نیست وحشت ازغبار تن دل آگاه را
پرتو خورشید را از خانه ویران چه باک ؟
نیست درکنعان زیوسف دور بوی پیرهن
روح بالا دست را از عالم امکان چه باک ؟
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
یوسف بیجرم را از تنگی زندان چه باک؟
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
خود حسابان رازروز محشر ودیوان چه باک ؟
می کند رسوا ترازو جنس ناسنجیده را
مردم سنجیده را ازشکوه در حشر از میزان چه باک ؟
نیست گردون منفعل از تلخکامیهای خلق
میزبان سفله را از شکوه مهمان چه باک ؟
رو نمی تابد ز حرص ازنان سوزن دار، سگ
دیده های نرم را از تیزی دربان چه باک ؟
شمع می لرزد به جان خویش از بیمایگی
شعله پرمایه را ز افشاندن دامان چه باک؟
سرو ازبی مهری باد خزان آسوده است
صائب آزاده را از سردی دوران چه باک
Image result for ‫طوفان‬‎