پا به زنجیر خود ، از اشک ، چو شمع است تنم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
روزِ بازار خیال است شبم ، خواب که هیچ
صبح هم وعده به شب ، گرنه به فردا فکنم
زهر خوابم همه اندام به درد آغشته است
مژه ها نیزه ی برق است ، که برهم نزنم
باغ خون و سگ دیوانه چرا بیند ، آه
پری آینه ام - دل - به طلسم بدنم؟
مثل نفرین که حقایق دهدش رنگ وقوع
حسب حالم شده و ورد زبانم «چه کنم»
باد کز کوه سیاه آمد و شمعم را کشت
کاش چون آتش روحم ، ببرد دود تنم
کار این مُلک نه آنقدر خراب است «امید»
کارزویی بتوان داشت ، عبث دم چه زنم؟
مهدی اخوان ثالث