رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

تو در من زیستی من در تو مردم

شبی دور از تو - اما با تو-  تا صبح
 در آن دوران شیرین ره سپردم
 تو را با خود به آنجاها که یک عمر
 غمت جان مرا می برد بردم
 هزاران بار دستت را به گرمی
 به روی سینه ی تنگم فشردم
 وفاهای تو را یک یک ستودم
 خطاهای تو را ده ده شمردم
 زحد بگذشت چون خودکامگی هات
 صفای خویش را افسوس خوردم
 به چشم خویشتن دیدی در این عشق
 تو در من زیستی من در تو مردم.
 
"فریدون مشیری"

بی تو من زنده نمانم

بی تو من زنده نمانم…

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی.

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم

دگر از پای نشستم

گوییا زلزله امد،

گوییا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه ی شهر غریبم

بی تو کس نشود از این دل بشکسته صدایی

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل،

به تو هرگز نستیزم

من ویک لحظه جدایی؟

نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم.


فریدون مشیری

کبوتر های شعر

در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است
روی  این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدائی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است

ای قناریهای شیرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار 
ای خروشان موجهای مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه ی آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست

ای تپشهای دل بی تاب من
ای سرود بیگناهیها
ای تمناهای سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟


 فریدون مشیری 

بجز او عالمی را بردم از یاد

سیه چشمی، به کار عشق استاد،

به من درس محبت یاد می داد!


مرا از یاد برد آخر، ولی من

بجز او، عالمی را بردم از یاد!


"فریدون مشیری"

بهارت خوش که فکر دیگرانی

دو شاخه نرگست، ای یار دلبند

چه خوش عطری درین ایوان پراکند

اگر صد گونه غم داری، چو نرگس

به روی زندگی لبخند! لبخند!

گل نارنج و تنگ آب و ماهی

صفای آسمان صبحگاهی

بیا تا عیدی از حافظ بگیریم

که از او می ستانی هر چه خواهی

سحر دیدم درخت ارغوانی

کشیده سر به بام خسته جانی

به گوش ارغوان آهسته گفتم:

بهارت خوش که فکر دیگرانی

سری از بوی گلها مست داری

کتاب و ساغری در دست داری

دلی را هم اگر خشنود کردی

به گیتی هرچه شادی هست داری

چمن دلکش ، زمین خرم ، هوا تر

نشستن پای گندم زار خوشتر

امید تازه را دریاب و دریاب

غم دیرینه را بگذار و بگذر

(فریدون مشیری)

شوق دیدار

شوق دیدار توام هست
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز
به تو نزدیک ترم، می دانم
یک دو روزی دیگر
از همین شاخه لرزان حیات
پرکشان سوی تو می آیم باز
دوستت دارم
بسیار هنوز.

  

"فریدون مشیری"

خار

خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام...
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
قهر و آشتی،
همه بی معنا بود ...

فریدون مشیری

قفس

گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!

تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،

هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!

تا که نادان به جهان حکمروایی دارد،

همه جا در نظر مردم دانا قفس است...!


"فریدون مشیری"


شکفتی همچو گل در بازوانم

شکفتی همچو گل در بازوانم
درخشیدی چو می در جام جانم 
به بالِ نغمه ی آن چشم وحشی
کشاندی تا بهشت جاودانم.


"فریدون مشیری"


کاش می دیدم چیست

کاش می دیدم چیست 

آنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست

 آه وقتی که تو لبخند نگاهت را می تابانی 

 بال مژگان بلندت را

  می خوابانی 

 آه وقتی که تو چشمانت

  آن جام لبالب از جان دارو را  

سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

  موج موسیقی عشق 

 از دلم می گذرد 

 روح گلرنگ شراب در تنم می گردد 

 دست ویران گر شوق

  پر پرم میکند ای غنچه رنگین پر پر....

 من، در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد  

برگ خشکیده ایمان را

  در پنجه باد،

  رقص شیطانی خواهش را، 

در آتش سبز! 

 نور پنهانی بخشش را،

 در چشمه مهر!

 اهتزاز ابدیت را می بینم!!  

بیش از این، سوی نگاهت،

 نتوانم نگریست! 

 اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست!  

کاش می گفتی چیست 

آ نچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست؟! 


 فریدون مشیری

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

                                   می تابانی

بال مژگان بلندت را

                       می خوابانی

آه وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جان دارو را

                       سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

                      از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

                      در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر....

من، در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد ،

رقص شیطانی خواهش را،

 در آتش سبز !

نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر !

اهتزاز ابدیت را می بینم !!

بیش از این، سوی نگاهت، نتوانم نگریست !

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست !

کاش می گفتی چیست؟

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

اشک سرد


در پهنه دشت رهنوردی پیداست
وندر پی آن قافله گردی پیداست

فریاد زدم دوباره دیداری هست؟
در چشم ستاره اشک سردی پیداست


جدا کننده متن وبلاگ لاینر وبلاگ

 

عشق تو بسم بود

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود که در این شعله بیدار
روشنگر شب های بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله که به جز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق گر هیچ کسم بود
سیمای مسیحائی اندوه تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود
لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم به خدا گر هوسم بود، بسم بود.

"فریدون مشیری"

بی ماه ومهر

بعد از تو

تا همیشه

شب ها و روزها

بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما

اما ...

پشت دریچه ها

در عمق سینه ها

خورشید ِ قصه های تو 

همواره روشن است ...


"فریدون مشیری"