رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

عشق

علت عاشق ز علت‌ها جداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست


عاشقی گر زین سر و گر زان سرست

عاقبت ما را بدان سر رهبرست....


مولانا

صوفی اسرار

سر به گریبان درست صوفی اسرار را

تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را

می که به خم حقست راز دلش مطلق‌ست

لیک بر او هم دق‌ست عاشق بیدار را

آب چو خاکی بده باد در آتش شده

عشق به هم برزده خیمه این چار را

عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان

بر فلک بی‌نشان نور دهد نار را

حلقه این در مزن لاف قلندر مزن

مرغ نه‌ای پر مزن قیر مگو قار را

حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن

بیخود و بی‌هوش کن خاطر هشیار را

پیش ز نفی وجود خانه خمار بود

قبله خود ساز زود آن در و دیوار را

مست شود نیک مست از می جام الست

پر کن از می پرست خانه خمار را

داد خداوند دین شمس حق‌ست این ببین

ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را


مولوی

آنکه قمر سازد

ای دوست شکر بهتر یا آنکه شکر سازد؟

خوبی قمر بهتر یا آنکه قمر سازد؟


ای باغ تویی خوش تر یا گلشن و گل در تو؟

یا آنکه بر آرد گل،صد نرگس تر سازد؟


ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش

یا آنکه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟


بیخود شده ی آنم،سرگشته و حیرانم

گاهیم بسوزد پر،گاهی سر و پر سازد


دریای دل از لطفش پر خسرو و پر شیرین

وز قطره ی اندیشه صد گونه گهر سازد


مولانا

یوسف خوشنام

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما  

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما


  ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما  

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما


  ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

  آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما  


ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

  پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما  


در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل  

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما


#مولانا

مرگ


چون جان تو می‌ستانی چون شکر است مردن

با تو ز جان شیرین شیرین‌تر است مردن

بردار این طبق را زیرا خلیل حق را

باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن

این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن

زان سر کسی نمیرد نی زین سر است مردن

بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو

مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن

والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش

با قند وصل همچون حلواگر است مردن

از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن

وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن

چون زین قفس برستی در گلشن است مسکن

چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن

چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند

چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن

مرگ آینه‌ست و حسنت در آینه درآمد

آیینه بربگوید خوش منظر است مردن

گر مؤمنی و شیرین هم مؤمن است مرگت

ور کافری و تلخی هم کافر است مردن

گر یوسفی و خوبی آیینه‌ات چنان است

ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن

خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی

کز آب زندگانی کور و کر است مردن

مولوی

هزار افرین بر غم باد


اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد


دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غـم که هزار آفرین بر غم باد

چه کم دارد

آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد

وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد

 

از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو

هر چند که جور تو بس تند قدم دارد

 

ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو

ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد

 

ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها

آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد

 

بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته

در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد

 

گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن

گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد

 

تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا

آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد

 

شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد

والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد.

 

"مولانا"

مگر بر خوش میخندم ؟

اگر نه عاشق اویم چه می‌پویم به کوی او

وگر نه تشنه اویم چه می‌جویم به جوی او

بر این مجنون چه می‌بندم مگر بر خویش می‌خندم

که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی او

به جان تو

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو

که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم

زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من

نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم

وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم

وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت

عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد

به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم

چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان

که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب بااین دل پرخون

که ببریده‌ست آن خویشی زخویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان

بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی

مثال ذره گردان پریشانم به جان تو