رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

دست تو می کشد کمان

 نامدگان و رفتگان ، از دو کرانه ی زمان
 سوی تو می دوند ، هان ای تو همیشه در میان
 در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
 گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
اینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
 ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ
 بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان
 ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای
 هسته فروشکسته ای کاین همه باغ شد روان
مست نیاز من شدی ، پرده ی ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی ، آمدن تو شد جهان
آه که می زند برون ، از سر و سینه موج خون
 من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم مرده و زنده را چه غم
کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدنت که بنگرم گریه نمی دهد امان

مشتاق حضور

 

 دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
 محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


 تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم 
 هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم


 خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ 
باطل به امید سحری زین شب گوریم


 زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم


 گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست 
 زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


 با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


 او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست 
 ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


 آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست 
 ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم