رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

مسلمانی

 

واعظی پرسید از فرزند خویش

هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟


صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگیست 


گفت: "زین معیار اندر شهرما

یک مسلمان هست آن هم ارمنیست

.

ای رنجبر

تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ریختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!

زین همه خواری که بینی زآفتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!

از حقوق پای‌مال خویشتن کن پرسشی
چند می‌ترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!

جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بریز
وندر آن خون دست و پایی کن خضاب، ای رنجبر!

دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بی‌حجاب، ای رنجبر!

حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا می‌دهد
که دهد عرض فقیران را جواب؟ ای رنجبر!..

پروین اعتصامی

پژمردن


ره و رسم گردون، دل آزردنست!!
شکفته شدن.... بهر پژمردنست!

********

پروین اعتصامی

حکایت کرد سرهنگی به کسری       که دشمن را ز پشت قلعه راندیم
فراریهای چابک را گرفتیم      گرفتاران مسکین را رهاندیم
به خون کشتگان، شمشیر شستیم      بر آتشهای کین، آبی فشاندیم
ز پای مادران کندیم خلخال      سرشک از دیده‌ی طفلان چکاندیم
ز جام فتنه، هر تلخی چشیدیم      همان شربت به بدخواهان چشاندیم
بگفت این خصم را راندیم، اما      یکی زو کینه جوتر، پیش خواندیم
کجا با دزد بیرونی درافتیم      چو دزد خانه را بالا نشاندیم
ازین دشمن در افکندن چه حاصل      چو عمری با عدوی نفس ماندیم
ز غفلت، زیر بار عجب رفتیم      ز جهل، این بار را با خود کشاندیم
نداده ابره را از آستر فرق      قبای زندگانی را دراندیم
درین دفتر، بهر رمزی رسیدیم      نوشتیم و به اهریمن رساندیم
دویدیم استخوانی را ز دنبال      سگ پندار را از پی دواندیم
فسون دیو را از دل نهفتیم      برای گرگ، آهو پروراندیم
پلنگی جای کرد اندر چراگاه      همانجا گله‌ی خود را چراندیم
ندانستیم فرصت را بدل نیست      ز دام، این مرغ وحشی را پراندیم
 

                              

 

              

اینچنین خواندم که روزی روبهی      پایبند تله گشت اندر رهی
حیله‌ی روباهیش از یاد رفت      خانه‌ی تزویر را بنیاد رفت
گر چه زائین سپهر آگاه بود      هر چه بود، آن شیر و این روباه بود
تیره روزش کرد، چرخ نیل فام      تا شود روشن که شاگردیست خام
با همه تردستی، از پای اوفتاد      دل به رنج و تن به بدبختی نهاد
گر چه در نیرنگ سازی داشت دست      بند نیرنگ قضایش دست بست
حرص، با رسوائیش همراه کرد      تیغ ذلت، ناخنش کوتاه کرد
بود روز کار و یارائی نداشت      بود وقت رفتن و پائی نداشت
آهنی سنگین، دمش را کنده بود      مرگ را میدید، اما زنده بود
میفشردی اشکم ناهار را      می‌گزیدی حلقه و مسمار را
دام تادیب است، دام روزگار      هر که شد صیاد، آخر شد شکار
ما کیانها کشته بود این روبهک      زان سبب شد صید روباه فلک
خیرگیها کرده بود این خودپسند      خیرگی را چاره زندانست و بند
ماکیانی ساده از ده دور گشت      بر سر آن تله و روبه گذشت
از بلای دام و زندان بی خبر 

     گفت زان کیست این ایوان و در 

  

                                

                                       

 

 

Etesami.jpg