رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

حال و روزم دیدنی ست


گر تو باشی ماه من، تاریکی شب دیدنی است

 چشم تو در خواب باشد، نازنین بوسیدنی است  


خالق هستی چو نقاشی، کشیده روی تو

 مثل گیلاس است لبهایت، نگارم چیدنی است


 دست و پا گم میکنم، تا بوی عطرت میرسد  

ضرب قلبم چند برابر، حال و روزم دیدنی است


 میشود شاعر به شوقت، هم قلم هم دفترم  

شعردر وصف تو باشد، نازنینم خواندنی است  


گاه گاهی سر بزن، بر عاشق دل خسته ات

 رد پایت تا ابد، بر خاطراتم ماندنی است  


خنده کن بشکن سکوتی که به شبها آمده

 با صدای خنده ات، غصه ز دنیا راندنی است  


عشق این سنگ صبور، با تو شود معنا عزیز

 عشق از چشمان خسته، نازنینم خواندنی است


لعن و نفرین به تو و هرچه سوال است عزیز

تا ابد بغضِ منِ تب زده کال است عزیز
دیدن گریه ی تمساح محال است عزیز !

تا شما خانه تان سمت شمال ده ماست
قبله دهکده مان سمت شمال است عزیز

پنجره بین من و توست، مرا بوسه بزن
بوسه از آن طرف شیشه حلال است عزیز !

ما دو ریلیم به امید به هم وصل شدن
فصل گل دادن نی ، فصل وصال است عزیز !

ماه من ! عکس تو در چشمه گل آلود شده
عیب از توست !…ببین ! چشمه زلال است عزیز !

دام گیسوی تو بی دانه شده ، می فهمی ؟!
امپراطوری تو رو به زوال است عزیز

عشق این نیست که بر گردن من حلقه زده
اینکه بر گردنم افتاده وبال است عزیز

چار فصل است دلم منتظر پاسخ توست
لعن و نفرین به تو و هرچه سوال است عزیز…!

صادق فغانی

هر شب

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدینسان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب

 

تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند، آنگاه

چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب

 

تماشاییست پیچ و تاب آتش، آه خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

 

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

 

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هرشب

 

تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب

حضورم را زچشم شهر حاشا می کنم هر شب

 

دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

 

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی!

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب.

 

"محمد علی بهمنی 

تا تو هستی

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
 که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
 غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست.


"محمدعلی بهمنی"


زرین تر از خورشید

سکه‌ی این مهر از خورشید هم زرین‌تر است

خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است

 

رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت

می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌تر است

 

ما چنان آیینه‌ها بودیم، رو در رو ولی

امشب این آیینه از آن آینه غمگین‌تر است

 

گر جوابم را نمی‌گویی، جوابم کن به قهر

گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین‌تر است

 

سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن

بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین‌تر است.

 

"فاضل نظری"

من شباهت‌های بی‌مانند با در داشتم

من چه از آن مرده‌ی در گور کمتر داشتم؟

 من که جای دل گلایول‌های پرپر داشتم 


من که در اندیشه‌ی اما، اگرها سال‌ها 

خاطرم را، خاطراتم را مکدر داشتم 


هرکس آمد ضربه‌ای بر من زد و از من گذشت 

من شباهت‌های بی‌مانند با در داشتم


 بعد من هر گل که می‌روید، گواهی می‌دهد

 من که افتادم به پای تو چه در سر داشتم


 شانه‌هایت را برای گریه کردن دوست… نه! 

من سر از زانوی تو ای غم، اگر برداشتم؟ 


می توانستم از این تنها شدن‌ها جان به در…

 می توانستم اگر یک جان دیگر داشتم 

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

 

دوش دیــــدم کــــه مـلایـــک در میـخــــانـــه زدنــد
گـــــل آدم بســــرشتنـــد و بــه پیمـــانــه زدنـــد
ســاکنـــان حـــــرم ستـــر و عفـــاف ملکـــوت
بــا مـــن راه نشیـــن بــاده مـستانــه زدنــد
آسمــــان بـار امـــانت نتـوانســت کــشید
قــرعــــه کـــار به نام مـــن دیوانــه زدنــد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نــدیدند حقیقت ره افسانه زدنــد
شکـــر ایزد کــه میان من و او صلح افتاد
صـــوفیان رقص کـــنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیسـت کــه از شعله او خندد شمع
آتش آن است کـــــه در خــــرمن پـــــروانه زدند
کـــــس چـــو حــافظ نگشــاد از رخ اندیشه نقاب
تـا ســــر زلـــف سخـــن را بــــه قلـــم شـــانه زدند

حافظ

صبر

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش... 

حافظ

نهان باید کرد


و عشق را 
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است 
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... 

احمد شاملو 
 

خداجو

خداگو با خداجو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد

بسا مشرک که خود قرآن بدست است
نداند در حقیقت بت پرست است

  مهدی سهیلی

ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد

ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد

غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد

 

در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم

بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد

 

رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد

نقش خیال رویش، در هر پسر نباشد

 

چشم وصال بینان، چشمیست بر هدایت

سری که باشد او را، در هر بصر نباش

 

در خشک و تر بگشتم، مثلت دگر ندیدم

مثل تو خوبرویی، در خشک و تر نباشد

 

شرحت کسی نداند، وصفت کسی نخواند

همچون تو ماه سیما، در بحر و بر نباشد

 

سعدی به هیچ معنی، چشم از تو برنگیرد

تا از نظر چه خیزد، کاندر نظر نباشد.

 

"سعدی"