رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

استعاره ای از پشت پلک های تو

در بیداری خواب دیدم

آمده ای

می خندی

مهربانی ات نور می پاشد

به دل تاریک و خسته ی من ...

تو را که آسمان

استعاره ای از پشت پلک های توست

چه نیازی ست

به کبوتر بال و پر شکسته ای چون من ...

 

"دنیا غلامی"


تاری از موی سرت کم بشود میمیرم

تاری از موی سرت کم بشود می میرم

آه! گیسوی تو درهم بشود می میرم

 

قلب من از تپش قلب تو جان می گیرد

آه! قلب تو پر از غم بشود می میرم

 

من که از عالم و آدم به نگاه تو خوشم

سهم چشمان تو ماتم بشود می میرم

 

مثل آن شعله که از بارش باران مرده ست

اشک چشم تو دمادم بشود می میرم

 

وقت بیماری و بی‌تابی من دست کسی

جای دستان تو مرهم بشود می میرم

 

جان من بسته به هر تار سر موی تو است

تاری از موی سرت کم بشود می میرم

 

"میثم علیزاده"

چرا مرا به خود وانهاده ای

چرا مرا به خود وانهاده ای؟
زخم دارم عمیق
درد دارم بزرگ
حرف دارم زیاد
مگر می شود تو باشی و عشق
چنین رنگ پریده و غمگین
زیر پیراهن من قوز کرده باشد؟

 "فرنگیس شنتیا"

ادامه مطلب ...

لالایی مهتاب

بخواب آرام در بستر میان لای های خواب

 بخواب آدم کش خوابیده با لالایی مهتاب 

تنت از مرمر شفاف و چشمت یشم بر مرمر

 درونت ماده اسبی ترکمن هم رام هم بی تاب

 سیاه گیس ابریشم بلند ماه پیشانی

 سخن چاقو زبان جادو صدف دندان و لب انار 

تو را باید شبیه کوه نور از دور خاطر خواست

 تو را باید تماشا کرد آن هم با هزار آداب

 تو را باید میان صفحه ای از حرض پنهان کرد

 که زخم چشم مردم میشود کشفی چنین نایاب

 تو آن صیدی که صیاد خودت را صید خود کردی 

فقط با طعمه ی چشمو سر هر مو که صد قلاب

 اگر تن تر نکردم عیب از اقیانوس چشمت نیست

 که از دوران نوزادی مرا ترسانده اند از آب

 تو رفت و آمدی اما خدا آخر مرا انداخت 

مرا بر سرسره عمری نشاندند و تورا بر تاب 

به حکم تیر بابایت منه رعیت پدر دادم 

منه مست پدر مرده خراب دختر ارباب

 اگر خارم اقلا ریشه در خاک شرف دارم 

تو در چشم لجن گل کن گل نیلوفر مرداب 

اگر در سر کتابم طالعم دوری دستت بود

 بتاب از چله ی جادو به لطف رمل اسطرلاب 

اگرچه بختمان دوریست ساکت را زمین بگذار 

هنوز از در نرفتی می سرد بر گونه ات سرخاب

 چقدر این شهر را گشتی به انسان بر نخوردی خب

 چراغ شیخ در دستت به صورت گهر شب تاب

 ببین جو گندمم یعنی کمی از فصل من مانده 

زمستان رخ کند مرده ام شب یلدا مرا دریاب 

دوباره در نمازم یاد ابروهایت افتادم 

فقط حافظ شنیده ناله ای که آمد از محراب


علیرضا آذر