/ | ||
/ | ||
/ | ||
/ | ||
/ | ||
/ | ||
/ | ||
/ | ||
/ | ||
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پنجره را باز کن
از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر
خوشبختانه
باران
ارث پدر هیچکس نیست...
(حسین پناهی)
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم
کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند
--------------------------------------------------------------
پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر ! همکلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
حال ما را از کسی پرسیده ای ؟ مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟ می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟ رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟ آسمان باورت مهتابی است ؟
هرکجایی شعر باران را بخوان ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن ! کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
ای رفیق روز های گرم و سرد سادگی هایم به سویم باز گرد!
زندگی
سبزترین آیه
در اندیشه ی برگ زندگی
خاطر دریایی یک قطره
در آرامش رود زندگی
حس شکوفایی یک مزرعه
در باور بذر زندگی
باور دریاست در اندیشه ی ماهی
در تنگ زندگی
ترجمه ی روشن خاک است
در آیینه ی عشق زندگی
فهم نفهمیدن هاست
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی
ای همت هستی زتو پیدا شده
همه عمر برندارم سر از این خمار مستیکه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتددگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکنتو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بهکه تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارابه وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما راتو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاریکه چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشدچه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاراننه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
سعدی
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشمنگاری بوده است
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
فسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
وآن مرغطرب که نام او بود شباب
فریاد ندانم کی آمدوکی شد
یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم
در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی
به دوستی دوستان مهربان سوگند
به آن نمک که خوردی، به بوی نان سوگند
گله نمی کنم از بد عهدی ایام
به عهد و وفاداری دوستان سوگند
اگر چه نارفیق مرا هزار خنجر زد
به دست یا علی تا پای جان سوگند
گذشتهها گذشت و این نیز بگذرد
به اشک و نالهی عاشقان سوگند
دلم نشان ز تو دارد، تو ای رفیق شفیق
خدا خودش گواه، به این نشان سوگند
آن کس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت بــــرساند
آن کس کــــه بداند و بداند که بداند
اسب طلب از گنبد گـــردون بجهاند
آن کس کــــه بداند و نداند که بداند
با کوزه آب اســت ولی تشنه بماند
آن کس کــــه نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند
ان کس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تــــن خود را ز جهالت برهاند
آن کس کـــه نداند و نداند که نداند
در جهل مــــــــرکب ابد الدهر بماند
گر به دولت برسی مست نگردی ، مردی
گـــر به ذلت برسی پست نگردی ، مردی
اهل عــــــالم همه بازیچه دست هوسند
گـــــر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی کــــــه نپرسند ، تو از پیش مگوی
از آغـــــــــــاز دو گوش و یک زبانت دادند
یعنی که دو بشنو و یـــکی بیش مگوی
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .
شعر از: سهراب سپهری
_________________________________________________________________________________________
_________________________________________________________________________________________
روزی سیبی از درخت ، روی سر مردی افتاد : آن مرد جاذبه زمین را کشف کرد.
روزی سیبی از درخت ، روی سر مردی افتاد : آن مرد گفت : چه قدر بد شانس هستم و آنجا را ترک کرد.
روزی سیبی از درخت ، روی سر مردی افتاد : آن مرد سیب را نقاشی کرد.
روزی سیبی از درخت ، روی سر مردی افتاد : آن مرد سیب را بالذت خورد.
روزی سیبی از درخت ، روی سر مردی افتاد : آن مرد عصاره شفا بخشی از آن ساخت و معجزه طب را آشکار کرد.
روزی سیبی از درخت ، روی سر مردی افتاد : آن مرد سیب را گذاشت برای روز مبادا.
روزی سیبی از درخت ، روی سر مردی افتاد : آن مرد گفت : این توطئه دشمن است و درخت را قطع کرد.
روزی سیبی از درخت ، روی سر مردی افتاد : آن مرد به دل ذرات سیب سفر کرد و فلسفه جهان را از پیوند ذرات آن یافت.
روزی سیبی از درخت ، روی سر مردی افتاد : آن مرد سیب را خاک کرد؛ تا نگاه بد بینانه دیگران ، سیب را پژمرده نکند.
روزی سیبی از درخت ، روی سر مردی افتاد : آن مرد شعری گفت : << زندگی یک سیب است!>>
گو رخت منه که بار میباید بست
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست
دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد
چو میدانستی افتادن به ناچار
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
مگسی گفت عنکبوتی را
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساعت خانه ام از راز سفر می گوید
به من از آمدن روز دگر می گوید
تیک و تاک نفسش می کند آگاه مرا
ز غم زندگی رفته هدر می گوید
بانگ زنگش به ضمیرم ز غم و ناله خود
شکوه گر از گذر وقت سحر می گوید
سرعت ثانیه اش در دل شبها به من از
سرعت فرصت در حال گذر می گوید
حرکت عقربه اش حرکت ایام من است
با صدایش به من از عمر خبر می گوید
خبر از راز حقایق خبر از غصه دل
خبر از کوتهی عمر بشر می گوید
قدر هر ثانیه دان چون که ببینی فردا
قاصد مرگ ز هنگام سفر می گوید