رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

آسیاب کهنه دل سنگ

به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود - از دنیا - که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ
به خون خویش می‌غلتند خلقی بی‌گناه اینجا

نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم 
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

فاضل نظری

اسیدانه بهدمن زخم بپاشی

دلواپسی ام نیست چه باشی، چه نباشی
احساس تو کافی ست چه متن و چه حواشی  

از خویش گذشتم، ببرم خاک کن، اما
شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی
 
می خواستم از تو بنویسم که مدادم
خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی
 
مجموعه آماده ی نشرم-خبر بد
یک خالی پر، خط به خطش روح خراشی  

شصت و سه [سن شاعر] غزل له شده در زلزله ی من
شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی
 
نفرین نه، سؤال است: چگونه دلت آمد-
بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟

حال با پای خودت سر به بیابان بگذار

شور دیدارت اگر اگر شعله به دل‌ها بکشد
رود را از جگر کوه بـه دریا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید بــه درازا بکشد

خود شناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یک دل شده با عشق فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من
من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد

حال با پای خودت سر به بیابان بگذار
پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد

فاضل نظری

روزی به امر کردن روزی به التماس

ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

بوی باران

باز باران می چکد بر برگهای دفترم
‎قطره هایش واژه های خسته را جان میدهند
‎من به باران زنده میسازم گل احساس را
‎از همین رو شعرهایم بوی باران میدهند
‎اهل پاییزم ولی سرسبزی ام بی انتهاست
‎هر بهار از نو شکوفا می شود اندیشه ام
‎الفتی دیرینه دارم با هجوم گردباد
‎یخ نمی بندد زمستان شاخ و برگ و ریشه ام
‎در دلم آتشفشان بر دامنم گلهای سرخ
‎وای از آن روزی که داغ من بسوزاند زمین
‎بستر عمر من از افسوس و از حسرت تهی ست
‎‎من نخواهم گشت با اندوه غربت همنشین
‎سبزی ام را می سپارم بر دل دنیای شعر
‎با کلامم می نوازم قلبهای مرده را
‎هیچکس در این جهان بی یاور و همراه نیست
‎مرهمی همواره می یابم دل آزرده را
‎او که شعر بودنم را اینچنین زیبا سرود
‎سینه ام را خانه ی عشق و امید و نور کرد
‎با تمام سردی و بی رنگی دنیای من
‎زردی افسردگی را از وجودم دور کرد
‎وسعت دید مرا تا آسمانش اوج داد
‎قلب و روحم را سبک چون قاصدکها آفرید
‎من نخواهم مرد حتی زیر صد خروار خاک
‎زنده مى خواهد مرا آن کس که "دل" را آفرید  

استاد غزل آرامش

قسمتی از شعر مجنون و عیب جو

شکار عشق نبود هر هوسنانک
نبندد عشق هر صیدی به فتراک

عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا از صعوه صید انداز باشد

گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید

مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام

دلی باید که چون عشق آورد زور
شکیبد با وجود یک جهان شور

*لجه = دریا /فتراک =ترک بند (زین) / صعوه =نوعی پرنده

دندان زده

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد...

می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد 

محمد علی بهمنی

شعر محال

و تو
آن شعر محالی که هنوز
با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام
چشم بگشای و مرا باز صدا کن
" ای عشق"
که من از لهجه ی چشمان تو 
شاعر بشوم
و تو را سطر به سطر
و تو را بیت به بیت
و تو را عشق به عشق ...
شاید این بار تو را پیش تو 
با مرگ خود آغاز کنم ...

"حمید مصدق"  

چمدان

از چمدانت بیش از خودت گلایه دارم
آنقدر بزرگ بود
که همه روز های خوبم را بردی
آنقدر کوچک بود
که همه خاطراتت را جا گذاشتی...
 
"پدرام مسافری"


حقیقت

مرا با حقیقت بیازار

اما هرگز با دروغ

آرامم نکن!

 

"رومن رولان"

 

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ست

 با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست 


گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ست

 ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست


 از راهروان سفر عشق درین دشت

 گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست  


در عرصه اندیشه من با که توان گفت

 سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست 


غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

 جز درد که دانست که این مرد چه مردی است 


از درد سخن گفتن و از درد شنیدن 

با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟ 


چون جام شفق موج زند خون به دل من

 با این همه دور از تو مرا چهره زردی است


 مهرداد اوستا