رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم

بیا ای چشمِ روشن‌بین که خورشیدی عجب زادم

ز هر چاکِ گریبانم چراغی تازه می‌تابد

که در پیراهنِ خود آذرخش‌آسا درافتادم

چو از هر ذرّه‌ی من آفتابی نو به چرخ آمد

چه باک از آتشِ دوران که خواهد داد بربادم

تنم افتاده خونین زیرِ این آوارِ شب، اما

دری زین دخمه سوی خانه‌ی خورشید بگشادم

الا ای صبحِ آزادی به یاد آور در آن شادی

کزین شب‌های ناباور منت آواز می‌دادم

در آن دوری و بد حالی نبودم از رُخت خالی

به دل می‌دیدمت وز جان سلامت می‌فرستادم

سزد کز خونِ من نقشی برآرد لعلِ پیروزت 

که من بر دُرجِ دل مُهری به جز مِهرِ تو ننهادم

به جز دامِ سرِ زلفت که آرامِ دلِ سایه‌ست

به بندی تن نخواهد داد هرگز جانِ آزادم


هوشنگ ابتهاج/ ه.ا.سایه

خاک

ولی خاک

تو با او مهربان باش!

اگر آتش با او مهربان نبود

اگر زندگی

اگر مرگ با او مهربان نبود

اگر انسان های دیگر با او مهربان نبودند

خاک، تو با او مهربان باش!


رضا براهنی

تا فراموشت کند

دوستش بدار

تا فراموشت کند.


سیروس نوذری

گر مرد رهی ز رهروان باش


گر مرد رهی ز رهروان باش
در پردهٔ سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
می‌باش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
در یک قدم این جهان و آن نیز
بگذار جهان و در جهان باش
منگر تو به دیدهٔ تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشه‌نشین و در میان باش

عطار