رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

فراموشی

گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی


ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن 
گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی


آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند 
خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی


می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم 
تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی


تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم 
این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی


هوشنگ ابتهاج  

Image result for ‫رفت‬‎

تیر غیب

مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است
خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است
 
هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و
سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است
 
ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت نه؛ به من برخورده است
 
غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است
 
تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد
آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است
 
آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است.
 
"کاظم بهمنی"

خواب شیرین

عشق

نام دیگر تو بود

وقتی خواب شیرین داشتن ات را

از سر این فرهاد گرفتی

حالا همه ی غروب های دنیا

پشت این کوه تنهایی می افتد.
.

میلاد کاشانی 

مهمان خانه مهمان کش

من دلم سخت گرفته است از این

میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته انداخته است:

چند تن خواب آلود

چند تن ناهموار

چند تن ناهشیار...


 نیما یوشیج

تا در کجای این پلک خسته

اسیر حس گذر طاووس
بر دوش
می بردم گریه
شایدنریزم از سر گلبرگ
تا در کجای پلک این بار خسته ام
او در کجا
ضیافت اگر خواب
پایین دره
جرس نیست
لختی که تکیه داده ام به هر چه که در باد

بانگ دریا

سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید باز
تن
طوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز

هوشنگ ابتهاج 

Image result for ‫گل و خار‬‎

عالم تنهایی

تنهایی ام را با تو قسمت میکنم- سهم کمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصل ها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من!برمن مگیر این خود ستانی را که بی شک

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آئینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت مرحمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را

در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و شاید هزاران شاید دیگر- اگر چه

اینک به گوش انتظارم – جز صدای مبهمی نیست

دلیل

ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺭﺍ

ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ!

ﻣﺜﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﮐﻪ می گوﯾﻨﺪ:

ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪﻡ 

ﯾﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ می گوﯾﺪ:

ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ
 
ﯾﺎ ﭼﻪ می داﻧﻢ ﻫﺮﭼﻪ!

ﺍﺻﻼ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭد!

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ می پرﺳﺪ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ؟ 

ﺑﺎﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﯽ 

ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﯽ 

ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯽ:

ﭼﻮﻥ "ﺩﻭﺳﺘﺶ دارم"...

هزار آرزو


طی شد به هزار آرزو کودکی ام

با جبر زمانه روبرو کودکی ام

ای تو! تو زمانه ی ستم پیشه بگو؛

کو خنده ی بی بهانه کو کودکی ام؟

م. مزیدی

دریای شور انگیز

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست


در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

 
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست


بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست


ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست


دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست


دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست


بگذار دستت را در دستم گذارم

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست


جراحت

دیگر اکنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و
زبان بودن
جمله تن ، چون در دریا ، چشم
پای تا سر ، چون صدف ، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد
کآن چه حالی بود ؟
آنچه می دیدیم و می دیدند
بود خوابی ، یا خیالی بود ؟
خامش ، ای آواز خوان ! خامش
در کدامین پرده می گویی ؟
وز کدامین شور یا بیداد ؟
با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟
چرکمرده صخره ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش ؟
با بهشتی مرده در
دل ،‌کو سر سیر بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
عقده اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ
بی که خواهد ،
یا که بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود ؟
دوش یا دی ، پار یا پیرار
چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایه ی دوک زالی بود ؟

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پائیــز بـودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم

سروده ی :فروغ فرخزاد

زلف چو زنجیر

زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم

حیران و پریشانم و تعبیر نکردی

 

یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را

دیوانه‌ی آن زلف چو زنجیر نکردی

 

بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم

وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی

 

بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت

شد پیر دلم پیروی پیر نکردی

 

بیمار شدم از غم هجر تو و روزی

از بهر من خسته تو تدبیر نکردی.

 

"مولانا"

اشتباه

اشتباه می‌کنند بعضی‌ها 

که اشتباه نمی‌کنند! 

باید راه افتاد، 

مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند 

بعضی هم به دریا نمی‌رسند. 

رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد! 


"سیدعلی صالحی"


بوی باران

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت

علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست

من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام

دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها

زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت

گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود

حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است

زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا

ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود

حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد

لعنت

این روزها همبستر دردم


دلتنگ بعضی های نامردم


لعنت به تو که ساده دل کندی


لعنت به من که باورت کردم