رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

وداع

سکوت صدای گام‌هایم را باز پس می‌دهد

با شب خلوت به خانه می‌روم

گله‌ای کوچک از سگ‌ها بر لاشهٔ سیاه خیابان می‌دوند

خلوت شب آن‌ها را دنبال می‌کند

و سکوت نجوای گامهاشان را می‌شوید

من او را به جای همه بر می‌گزینم

و او می‌داند که من راست می‌گویم

او همه را به جای من بر می‌گزیند

و من می‌دانم که همه دروغ می‌گویند

چه می‌ترسد از راستی و دوست داشته شدن، سنگدل

بر گزیننده ی دروغ‌ها

صدای گام‌های سکوت را می‌شنوم

خلوت‌ها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند

سکوت گریه کرد دیشب

سکوت به خانه‌ام آمد

سکوت سرزنشم داد

و سکوت ساکت ماند سرانجام

چشمانم را اشک پر کرده است


مهدی اخوان ثالث

تا تو هستی عشق کی پیدا بود

عشق اول می کند دیوانه ات 
تا ز ما و من کند بیگانه ات


عشق چون در سینه ات مأوا کند 
عقل را سرگشته و رسوا کند


می‌شوی فارغ ز هر بود و نبود 
نیستی در بند اظهار وجود


زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست
مرده دل کی عشق را آرد به دست


عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی، عشق کی پیدا بود


" مولانا "

چاه شغاد

چاهِ شغاد را ماننده

حنجره‌یی پُرخنجر در خاطره‌ی من است:

چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد

فریاد

      شرحه‌شرحه برمی‌آید


احمد شاملو

پرواز هم دیگر رویای این پرنده نبود

دانه دانه پرهایش را چید

تا بر این بالش خواب دیگری ببیند!


"گروس عبدالملکیان"

شوق دیدار

شوق دیدار توام هست
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز
به تو نزدیک ترم، می دانم
یک دو روزی دیگر
از همین شاخه لرزان حیات
پرکشان سوی تو می آیم باز
دوستت دارم
بسیار هنوز.

  

"فریدون مشیری"

فرقی نمیکند

فرقی نمی کند باران ببارد یا نه

فرقی نمی کند چشمان تو چه رنگ باشد

به خانه می رسم یا نه

مهم نیست!

من کلاهی ندارم که از سر بردارم

یا دندانی نمانده ست تا لبخندی بسازم

من و تو خاطرات درختان یک کوچه ایم ...


"کیکاووس یاکیده"

خیال وصل



حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم

تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی.


"حافظ"

زندگی

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست.

 

سهراب سپهری

سوار سبز

چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟

که سال ها نچشیده است ، طعم باران را


گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار

شکفته ها تن عریان شاخساران را


و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم

غبار خستگی روز و روزگاران را


درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند

به دار کرده بر اینان تن هزاران را


غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید

زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را


نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را

و شانه هایش آن رُستگاه ماران را


گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی

چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟


 درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !

صبور باش و فراموش کن بهاران را


 به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار

صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را


 سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !

به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !

گنجشک پریده

ای یار جفا کرده ی پیوند بریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده


در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده


ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده


در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده


بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده


مرغ دل صاحبنظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده


میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن اهوی رمیده


گر پای به در می نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده


با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده


روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس باز کند، روی تو دیده


سعدی


عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

دهانت را می‌بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.

دلت را می‌بویند

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را

کنارِ تیرکِ راهبند

تازیانه می‌زنند.

 

               عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما

آتش را

        به سوخت‌بارِ سرود و شعر

                                         فروزان می‌دارند.

به اندیشیدن خطر مکن.

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام

به کُشتنِ چراغ آمده است.

 

               نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

آنک قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کُنده و ساتوری خون‌آلود

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

و ترانه را بر دهان.

 

               شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

کبابِ قناری

بر آتشِ سوسن و یاس

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست

سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

 

               خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸


احمد شاملو