رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

خوش تر است

آتش عشق تو در جان خوش تر است

جان ز عشقت آتش‌افشان خوشتر است

 

هر که خورد از جام عشقت قطره‌ای

تا قیامت مست و حیران خوشتر است

 

تا تو پیدا آمدی پنهان شدم

زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

 

درد عشق تو که جان می‌سوزدم

گر همه زهر است از جان خوشتر است

 

درد بر من ریز و درمانم مکن

زانکه درد تو ز درمان خوشتر است

 

می‌نسازی تا نمی‌سوزی مرا

سوختن در عشق تو زان خوشتر است

 

چون وصالت هیچکس را روی نیست

روی در دیوار هجران خوشتر است

 

خشک سال وصل تو بینم مدام

لاجرم در دیده طوفان خوشتر است

 

همچو شمعی در فراقت هر شبی

تا سحر عطار گریان خوشتر است.

 

"عطار نیشابوری"

گم کرده ام

من تمام خنده های جهان را گم کرده ام،
پر شده ام از این همه تاریکی...
حالا تو هی از باران و 
کوچه های خیس شعر به من بگو
از سیب و هوس،
و من پشت می کنم به هر چه لبخند است
به هر چه آفتاب...
رو می کنم
به شب،
به تمام بغضی
که راه نفسم را بند می آورد...
من هوا کم می آورم...
عشق من، چیزی نگو؛
فقط بیا...

کافی ست

من همین قدر که
با حال وهوایت
گه گاه 

برگی از
باغچه ی شعر بچینم 
کافی ست

فکر کردن به تو یعنی
غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا،
خوبترینم!
کافی ست

شب جدا میگذرد، شعر جدا میگذرد

باد یک آه بلند است که گاهی دم عصر
نرم می آید و از بغض خدا می گذرد

بوی آویشن کوهیست که می آید یا
باد از خرمن موهای "رهــا" میگذرد؟

زنده رودیست پریشان، وسط پیچ و خمش
شب جدا میگذرد، شعر جدا میگذرد

چند قرنیست که یلدای من کهنه چنار
به غزل خوانی چشمان شما میگذرد

باد می آید و رخساره برافروخته است
شاید از کوچه معشوقه ی ما میگذرد...

حمید عسگری

دیوار

دروغ دیواری  است

که هر روز صبح

 آجرهایش را می چینی

 بنای بی حواس من! 

در را فراموش کرده ای

 گروس عبدالملکیان


مهم من بودم

می خواستم بمانم 

رفتم 

می خواستم بروم 

ماندم 

نه رفتن مهم بود 

و نه ماندن 

مهم من بودم که نبودم...


 گروس عبدالملکیان

بعضی گرگ ها

بعضی گرگ ها
با لباس فرشته می آیند
بعضی دردها
آدم را به مرگ می کشانند
نمی دانم شاید هنوز شب ها
چشم هایت بی خبر از تو
این شعرها را می خوانند
خوب نگاه کن
ببین مرا می شناسی؟
این چشم های سرخ آیا همانند؟
بعضی داغ ها تا ابد جایشان می مانند...‏

‏"دنیا غلامی"‏

مرا آتش صدا کن

مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش‌هایت

 

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

 

مرا رودی بدان و یاری‌ام کن تا در‌آویزم
به شوق جذبه‌وارت تا فرو ریزم به دریایت

 

کمک کن یک شبح باشم مه‌آلود و گم اندر گم
کنار سایه‌ی قندیل‌ها در غار رؤیایت

 

خیالی ، وعده‌ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌ مژده‌ای ‌ یادی
به هر نامه که خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت

 

اگر باید زنی همچون زنان قصه‌ها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت

 

که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه 
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت

 

اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی 
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت

 

کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد 
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت

 

کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم 
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت

 

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان 
که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت

 

"حسین منزوی"

این روز ها

این روزها

تشنه ی شنیدنم مدام ...!

بعضی صدا ها را می نوشم انگار

مثل صدای باران

مثل صدای دریا

و صدای تو ...

که ماورای تمام پژواک های زمینی ست 



وقتی از چشم تو افتادم

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست 

عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست

ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد 
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست

 

در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید 
هی صدا در کوه، هی "من عاشقت هستم" شکست

بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم می زنند 
دل به هر آیینه، هر آیینه ایی بستم شکست

 

عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد 
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست

وقتی از چشم تو افتادم نمی دانم چه شد 
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست …

 

"زنده یاد نجمه زارع"

بادبادک

از ستاره ها بادبادک ساختم

یا

از بادبادک ها ستاره

نمى دانم!

چشمان تو پر از بادبادک و ستاره بود.


کیکاووس یاکیده

غریبانه

 امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم اکنون بی تو ویرانه

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود ؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه

چون نبض من در هستی ام پیچیده می آیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من ای دل ای بیتاب دیوانه

امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر هیچ افیون و خواب هیچ افسانه

حسین منزوی

ویلیام شکسپیر

هر زمان که از جور ِ روزگار 

و رسوایی ِ میان ِ مردمان 

در گوشه ی تنهایی بر بینوایی ِ خود اشک می ریزم،

 و گوش ِ ناشنوای آسمان را

 با فریادهای بی حاصل ِ خویش می آزارم،

 و بر خود می نگرم 

و بر بخت ِ بد ِ خویش نفرین می فرستم، 

و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم،

 که دلش از من امیدوارتر

 و قامتش موزون تر

 و دوستانش بیشتر است. 

و ای کاش

 هنر ِ این یک و شکوه و شوکت ِ آن دیگری از آن ِ من بود، 

و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم

 که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام 

کمترین خرسندی احساس نمی کنم.

 اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم

 از بخت ِ نیک، حالی به یاد ِ تو می افتم، 

و آنگاه روح ِ من همچون چکاوک ِ سحر خیز بامدادان 

از خاک ِ تیره اوج گرفته و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند 

و با یاد ِ عشق ِ تو چنان دولتی به من دست می دهد 

که شأن ِ سلطانی به چشمم خوار می آید 

و از سودای مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.


 ویلیام شکسپیر

به گریبان نرسید . . .


خواستم پاره گریبان کنم از دست غمت

دستم از ضعف …
دریغا …
به گریبان نرسید . . .