رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها

طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها
ای رخت چشمه خورشید درخشانیها

سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی
تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها

گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی
چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها

دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید
مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها

دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع
ای سر زلف تو مجموع پریشانیها

رام دیوانه شدن آمده درشان پری
تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها

شهریارا به درش خاک نشین افلاکند
وین کواکب همه داغند به پیشانیها

چو زمانه میکند غم ناکت

ای دل  چو   زمانه می‌کند   غمناکت

 ناگه   برود  ز تن   روان  پاکت


 برسبزه نشین و خوش بزی روزی چند

 زان پیش که  سبزه بردمداز خاکت

نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست

ای کآب زندگانی من در دهان توست

تیر هلاک ظاهر من در کمان توست

گر برقعی فرونگذاری بدین جمال

در شهر هر که کشته شود در ضمان توست

تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب

کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست

گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی

با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست

هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست

ما را همین سر است که بر آستان توست

بسیار دیده‌ایم درختان میوه‌دار

زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست

گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم

منعی که می‌رود گنه از باغبان توست

بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت

نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست

با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی

ای دوست همچنان دل من مهربان توست

سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن

سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست

زنجیر

بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش
تا چو من افتاده‌ای نا گه بگیرد دامنش

مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت
از کمین برخاست ناگه غمزهٔ صید افکنش

عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما
این کسی داند که زنجیری بود در گردنش

سر به قدر آرزو خواهم که چون راند به ناز
گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش

این سر پرآرزو در انتظار عشوه ایست
گوشه چشمی بجنبان و بینداز از تنش

سود پیراهن بر آن اندام و ما را کشت رشک
تا قیامت دست ما و دامن پیراهنش

وحشیم حیران او از دور و جان نزدیک لب
کار من موقوف یک دیدن ز چشم پر فنش

زنجیر

 

بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش

تا چو من افتاده‌ای نا گه بگیرد دامنش

مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت

از کمین برخاست ناگه غمزهٔ صید افکنش

عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما

این کسی داند که زنجیری بود در گردنش

سر به قدر آرزو خواهم که چون راند به ناز

گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش

این سر پرآرزو در انتظار عشوه ایست

گوشه چشمی بجنبان و بینداز از تنش

سود پیراهن بر آن اندام و ما را کشت رشک

تا قیامت دست ما و دامن پیراهنش

وحشیم حیران او از دور و جان نزدیک لب

کار من موقوف یک دیدن ز چشم پر فنش

بیقرار توام

بیقرار توام و در دل تنگم گله هاست   

آه !بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب 

دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست

 

"فاضل نظری ، از مجموعه شعر: گریه های امپراتور

خبرت هست؟

خبرت هست که دلتنگ نگاهت شده ام
بی قرار تو و چشمان خمارت شده ام


خبرت هست دلم مست حضور تو شده
عاشق و شیفته ی زنگ صدایت شده ام


خبرت هست که باران بهارم شده ای
چون پرستوی مهاجر نگرانت شده ام


خط به خط زنده گی ام پر شده از بودن تو
خبرت نیست و شادم که فدایت شده ام.

راضیه بیگی

 

غزل ها

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان 

باز هم گوش سپردم به صدای غمشان 


هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت 

دیدنی داشت ولی سوختن با همشان 


گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد 

بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان 


نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی

ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان 


زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند 

تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان 


این غزلها همه جانپاره دنیای منند 

لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان 


گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند 

بی صدا باد دگر زمزمه ی مبهمشان 


شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود 

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان


محمد علی بهمنی

امتحان

امتحان، برگه خالی، دو سه خط شعر سپید
و نگاری که سریع برگه ی خود داد و دوید

دو سه تا صندلی، آنور ترِٕ من بود گلم
هر چه خواندم به نگاهی همه از یاد پرید

سبزی رنگِ لباسش به کنار ، اما خب
طرحِ روی خشنش فتنه ای می داد نوید

دست من نیست اگر شاعر جانی شده ام
میفشانم به رخ هر غزل اینبار اسید !

چون که من اشک به پای غزلم ریخته ام
ولی او کل غزل را به نگاهی نخرید !

دوستی، عشق ؛ دو تا جمله نامأنوسند
گر چه گفتست معین و خود فرهنگ عمید

گفته اند در کتب عشق همه ی عاشق ها
میکنند جمله آنان همه تأکید اکید:

میشود پیر، جوانی که غم از دل دارد
هر کسی ذره ای از عشق نگاری بچشید ...

در حریم کعبه,خودیبین,سجده بت میکند

کرد سودا آسمان سیر این دل دیوانه را

سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را


محو شد در حسن آن کان ملاحت، دیده ها

از زمین شور، بیرون شد نباشد دانه را


عشق سازد حسن عالمسوز را در خون دلیر

ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را


می شود در ساغر مخمور، می آب حیات

عاشقان دانند قدر جلوه مستانه را


نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند

می گشاید زور می آخر در میخانه را


در حریم کعبه خودبین سجده بت می کند

قبله رو گرداندن است از خویشتن این خانه را


از سفر با خود رهاوردی که آرد میهمان

بهتر از ترک فضولی نیست، صاحبخانه را


بس که دیدم کجروی از راست طبعان جهان

گردش گردون شمارم گردش پیمانه را


گنج را زین پیش در ویرانه می کردم نهان

این زمان در گنج پنهان می کنم ویرانه را


خلق دریا را نسازد گوهر شهوار تنگ

نیست پروایی ز سنگ کودکان دیوانه را


مصرف بیهوشدارو نیست مغز غافلان

پیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را


تا مگر ذکر مرا کیفیتی پیدا شود

از گل پیمانه سازم سبحه صد دانه را


یافت مژگان من از نور سحرخیزی فروغ

زلف شب سرپنجه خورشید کرد این شانه را


می گرفتم پیش ازین از دست ساقی می به ناز

این زمان از دور می بوسم لب پیمانه را


در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم

عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را

کوزه گر

در کارگه کوزه گری بودم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

هر یک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش.
 
خیام

قفل کهنه

با هرچه عشق


نام تو را می توان نوشت


با هر چه رود


راه تو را می توان سرود


بیم از حصار نیست


که هر قفل کهنه را 


با دست های روشن تو 


می توان گشود 



محمدرضا عبدالملکیان

مه زیبا


حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس

آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس

 

گوهر اشکم نگر از رشک عشق

وز صفا و موج آن دریا مپرس.

 

"مولانا"

گل کاغذی


چه شب بدی است امشب، که ستاره سو ندارد

گل کاغذی است شب بو، که بهار و بو ندارد

  

چه شده است ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب

ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟

 

به هوای مهربانی، ز تو کرده روی و هرگز

به عتاب و مهربانی، دلم از تو خبر ندارد

 

ز کرشمه ی زلالت، ره منزلی نشان ده

به کسی که بی تو راهی، سوی هیچ سو ندارد

 

دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره

به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد

 

به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود

چه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد

 

چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه

نی خسته یی که جز بغض تو در گلو ندارد

 

ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من

که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد

 

ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش

که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد.

 

"حسین منزوى"


.

کشتی شکسته


کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟