رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

شعر پاییزی



اسمانش را گرفته تنگ در آغوش . .

ابر با ان پوستین سرد نمناکش .

باغ بی برگی روز و شب تنهاست

باسکوت پاک غم ناکش .

ساز او باران ، سرودش باد

جامه اش شولای عریانیست

ور جز اینش جامه ای باید

بافته بس شعله ی زر تار و پودش باد .

. گو بروید یانروید،هرکجا خواهد یا نمی خواهد

. . باغبان و رهگزاری نیست

باغ نو میدان

چشم در راه بهاری نیست .

. گر ز چشمش پرتو گرمی نمی

تابد ور به رویش برگ لبخندی نمی روید

باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟ .

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک امیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن

پادشاه فصل ها :پاییز
-____________________________________________________________



خیزید و خز آرید که هنگام خزانست

باد خنک از جانب خوارزم وزانست

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست

گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست

دهقان به تعجب سر انگشت گزانست

کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار

طاووس بهاری را، دنبال بکندند

پرش ببریدند و به کنجی بفکندند

خسته به میان باغ به زاریش پسندند

با او ننشینند و نگویند و نخندند

وین پر نگارینش بر او باز نبندند

تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار

شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست

کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست

دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست

گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست

بویش همه بوی سمن و مشک ببردست

رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار

بنگر به ترنج ای عجبی‌دار که چونست

پستانی سختست و درازست و نگونست

زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست

زردیش برونست و سپیدیش درونست

چون سیم درونست و چو دینار برونست

آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار

نارنج چو دو کفهٔ سیمین ترازو

هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو

آکنده به کافور و گلاب خوش و لؤلؤ

وانگاه یکی زرگر زیرک‌دل جادو

با راز به هم باز نهاده لب هر دو

رویش به سر سوزن بر آژده هموار

آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته

چون جوژگکان از تن او موی برسته

مادرش بجسته سرش از تن بگسسته

نیکو و باندام جراحتش ببسته

___________________________________________


 سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

 

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک‌خورده‌ایم

 

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم

اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

 

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم

اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

 

اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گُرده‌ایم

 

گواهی بخواهید، اینک گواه

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم

 

دلی سر بلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده‌ایم

 



سهراب سپهری





سهراب سپهری




 
 
  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم:
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:
این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست

مولوی

مــن غلام قمــرم ، غیـــر قمــر هیــچ مگو
پیش مـــن جـز سخن شمع و شکـر هیچ مگو
سخن رنج مگو ،جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر ، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید و بگفت
آمـــدم ، نعـــره مــزن ، جامه مـــدر ،هیچ مگو
گفتــم :ای عشق مــن از چیز دگــر می ترســم
گــفت : آن چیـــز دگـــر نیست دگـر ، هیچ مگو
من به گــوش تـــو سخنــــــهای نهان خواهم گفت
ســر بجنبـــان کـــه بلـی ، جــــز که به سر هیچ مگو
قمـــری ، جـــــان صفتـــــی در ره دل پیــــــدا شـــد
در ره دل چـــه لطیف اســــت سفـــر هیـــچ مگــو
گفتم : ای دل چه مه است این ؟ دل اشارت می کرد
کـــه نــه اندازه توســــت ایـــن بگـــذر هیچ مگو
گفتم : این روی فرشته ست عجب یا بشر است؟
گفت : این غیــر فرشته ست و بشــر هیچ مگو
گفتم :این چیست ؟ بگو زیر و زبر خواهم شد
گــفت : می باش چنیــن زیرو زبر هیچ مگو
ای نشسته در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو،رخت ببر،هیچ مگو
گفتم:ای دل پدری کن،نه که این وصف خداست؟
گفت : این هست ولـــی جان پدر هیچ مگو

مولوی

نایت اسکین


مولوی

مادر و پدر

کسی که ناز مرا می کشید مادر بود

کسی که حرف مرا می شنید مادر بود

کسی که گنج به دستم سپرده بود ، پدر

کسی که رنج به پایم کشید مادر بود

کسی که شیره جان می مکید من بودم

کسی که روح به تن من می دمید ، مادربود

کسی که در دل شب از صدای گریه من

سپندوار از جا می پرید مادر بود

کسی که دور اگر می شدم ز دامانش

برهنه پا زپیم می دوید مادر بود

کسی که در غم و اندوه و در پریشانی

به دردهای دلم می رسید مادر بود

کنار بستر بیماریم پرستاری

که تا صباح نمی آرمید مادر بود

به روزگار جوانی کسیکه قامت او

به زیر پای محبت خمید مادر بود

چو در گذشت نگارنده با تاسف گفت

که آن به راه محبت شهید ، مادر بود 

 

 


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من
از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من
آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من
بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من
صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من
دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل میدادم
آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!

پروین اعتصامی


اشعار زیبا

بـه پنـدار تــــو:


جهانم زیباست!


جامه ام دیباست!


دیــــــده ام بیناست!


زیـانـــم گـــــــــویاست!


قفســــم طلاســــت!


به این ارزد که دلم تنهاست؟


رحیم معینی کرمانشاهی


نایت اسکین

تو به من خندیدی و نمی دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 
باغبان از پی من تند دوید 
سیب را دست تو دید 

غضب آلود به من کرد نگاه 
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 
و تو رفتی و هنوز  
سالهاست که در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق ( خرداد ۱۳۴۳)

 

من به تو خندیدم 
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
پدرم از پی تو تند دوید 
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 
پدر پیر من است
من به تو خندیدم 
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 
دل من گفت: برو 
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را…. 
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 
حیرت و بغض تو تکرار کنان 
می دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

فروغ فرخزاد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


مثل هر شب، هوسِ عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگی‌ام بی خبرم

این همه فاصله، ده جاده و صد ریلِ قطار
بال پرواز دلم کو، که به سویت بپرم؟
.
از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من!|
بین این قافیه‌ها گم شده و در‌به‌درم

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

بسته بسته "کدوئین" خوردم و عاقل نشدم!|
پدر عشق بسوزد... که در آمد پدرم!
.
بی تو دنیا به دَرَک! بی تو جهنّم به دَرَک!|
کفر مطلق شده ام، دایره‌ای بی‌وترم
.
من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام از رگ گردنِ تو، من به تو نزدیکترم

امید صباغ نو



   لحظه دیدار نزدیک است...  

 

        باز من دیوانه ام ،مستم

             باز میلرزد

                                     دلم ،

                                                      دستم

 

               باز گویی در جهان دیگری هستم

های!


       نخراشی به غفلت گونه ام را 

  تیغ

               های،


       نپریشی صفای زلفکم را،

                                       دست

 وآبرویم را نریزی،


                          دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است

 

((مهدی اخوان ثالث))

                         

حافظ

 

 

 

مدامم مست می دارد نسیم ِ جعد گیسویت

خرابم می کند هر دَم فریب ِ چشم ِ جادویت

 

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن

که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت ؟

 

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم

که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

 

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی

صبا را گو که بردارد زمانی بـُرقع از رویت

 

وگر رسم فنا خواهی که از عالم بر اندازی

برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت

 

من و باد ِ صبا مسکین ، دو سرگردان دو بی حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

 

زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عُقبی

نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت

سیاوش قمیشی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


   بنویسید به دیوار سکوت، 

                عشق سرمایه هر انسانست،

                       بنشانید به لب حرف قشنگ 

 

     حرف بد وسوسه شیطانست،

               و بدانید که فردا دیرست،

    و اگر غصه بیاید امروز 

  

               تا همیشه دلتان درگیرست.

        پس بسازید رهی را که کنون تا ابد سوی صداقت برود

                                                  و بکارید به هر خانه گلی که فقط بوی محبت بدهد!!!

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی 
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی


دوستان عیب کندم که چرا دل به تو بستم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی


ای که گفتی نرو پی خوبان زمانه  

ما کجاییم در بحر تفکر و تو کجایی


پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آینه کوچک ننمایی


حلقه بر در نتوانم از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی


عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی


روز صحرا ست و لب جوی و تماشا
در شهر دلی نمانده که بربایی


گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم 

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن



تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی 



 

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد



که بدانست که دربند تو خوشتر ز رهایی 

 

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده 

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی




مهدی اخوان ثالث, اشعار اخوان ثالث


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟!
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای.

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای ، دلتنگم.
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است ...

مهدی اخوان ثالث, اشعار اخوان ثالث


دلم خوش نیست غمگینم . . .  

 

        کسی شاید نمیفهمد کسی شاید نمیداند . . .
                 

               کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی 


                       تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی :
                   

                                 عجب احساس زیبایی … ! تو هم شاید نمیدانی … !



                   شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟

 

     ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟

     

       نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم

             

    زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟

           

              از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

                   

                     سخت دلبسته ی این ایل و تبارم چه کنم؟

            

                   من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام

                            

                            چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟


              یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است


                              میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟

 

«سید حسن حسینی»

نیما یوشیج


Image result for ‫تصویر گل‬‎

تو را من چشم در راهم شبا هنگام... 

که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی 

 وزان دل خستگانت راست اندو هی فرا هم  

تو را من چشم در راهم

شباهنگام در آن دم که برجا دره ها چون مرده ماران خفتگانند  

در آن هنگام که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام  

گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم  

تو را من چشم در راهم 


  

 

من نگویم  که مرا از قفس ازاد کنید 
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید 

فصل گل می گزرد هم نفسان بهر خدا 
بنشینید به باغی و مرا  یاد کنید 

یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان 
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید 

هر که داردز شما مرغ اسیری به قفس 
برده در باغ و به یاد منش ازاد کنید 

آشیان من بی چاره اگر سوخت چه باک 
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید 

بیستون بر سر راه است مباد از شیرین 
خبری گفته و غم گین دل فرهاد کنید 

گر شد از جور شما خانه موری ویران 
خانه خوش محال است که اباد کنید