رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

کلاغ ها

از رسیدن آخرین قاصدک

 ماه ها می گذرد

 این بار که جلوی پنجره بایستم  

در انتظار کلاغ ها خواهم بود. 


 "حسین غلامی خواه"


دفتر تنهایی


دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی.

من به بی سامانی، باد را می مانم

من به سرگردانی، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

"چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

مژده وصل

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم


به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم


یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم


بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم


خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم


گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم


روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم.


"حافظ"


کی می‌رسند خانه پرستان خوابگرد

بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
خون می‌رود نهفته از این زخم اندرون
ماندم خموش و آه، که فریاد داشت درد
این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دلها نگشت سرد
من برنخیزم از سر راه وفای تو
از هستی‌ام اگرچه برانگیختند گرد
روزی که جان فدا کنمت، باورت شود
دردا که جز به مرگ، نسنجند قدر مرد
ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند
وان لعل فام، خنده زد از جام لاجورد
باز آید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین مثال از نفس سرد و روی زرد
در کوی او که جز دل بیدار، ره نیافت
کی می‌رسند خانه پرستان خوابگرد
خونی که ریخت از دل ما، سایه حیف نیست
گر زین میانه، آب خورد تیغ هم نبرد.
"هوشنگ ابتهاج"


شهری ز غمت بیدارند

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

 

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز

خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

 

"سعدی"

مصرع پیچیده


صورتت شعر است و هر یک تار زلفت مصرعی

شعر را یک مصرع پیچیده زیبا می کند...


| ماشالله دهدشتی |


اندیشه دانایی

هر کس به تماشایی رفته ‌ست به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

 

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

 

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

 

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

 

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

 

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

 

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

 

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست

بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی

 

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

 

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی.

 

"سعدی"

اسیر

روی به خاک می‌نهم

گر تو هلاک می‌کنی

 

دست به بند می‌دهم

گر تو اسیر می‌بری.

 

"سعدی"


خود پرست

این مرد خود پرست

 این دیو،

 این رها شده از بند

 مست مست

 استاده روبه روی من و خیره در منست

 *** 

 گفتم به خویشتن

 آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟

 مشتی زدم به سینه او، 

 ناگهان دریغ

 آئینه تمام قد روبه رو شکست .

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

 

"هوشنگ ابتهاج"

روز ها

کاش می شد

روزها را در قلکی پس انداز کرد

تا ابدیت ببایدُ بگذرد

آن وقت

همه را

من با تو سر می کردم !

غصه تنهایی


گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست 

 دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست


 حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا 

 دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!  


بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

 قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست  


آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه!

دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست  


آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

 حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست


 خواستم با غم عشقش بنویسم شعری 

 گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست

امید ثمر


گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست  

تا ریشه در آب است امید ثمری هست


 هر چند رسد آیت یاس از در و دیوار 

بر بام و در دوست پریشان نظری هست


 چندین به پریشانی آن طره چه نازی 

در زلف تو از زلف تو آشفته تری هست 


منکر نشوی گر به غلط دم زنم از عشق 

این نشئه مرا گر نبود با دگری هست


 آن دل که پریشان شود از ناله ی بلبل

 در دامنش آمیز که با وی خبری هست


 هرگز قدری غم ز دلم دور نبوده است 

شادی است که او را سر و برگ سفری هست 


تا گفت خموشی به تو راز دل عرفی

 دانست که در ناحیه غماز تری هست

نیست تو را

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را

خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را


رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را

التفاتی به اسیران بلا نیست تو را


ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را

با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را