رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

جهان با من است

بیرون نخواهم آمد!

ولى در این تنهایی‌

جهان با من است.

و من بیهوده

در ماوراء جهان

جهانى دیگر را

آرزو مى کنم



بیژن جلالی 

باور نداشتم

باور نداشتم که زنی بتواند

شهری را بسازد و به آن

آفتاب و دریا ببخشد و تمدن.

دارم از یک شهر حرف می زنم!

تو سرزمین منی!

صورت و دست های کوچکت،

صدایت،

من آنجا متولد شده ام

و همان‌جا می میرم!


 


"نزار قبانی"

نقشه های جهان

نقشه‌های جهان به چه درد می‌خورند

نقشه‌های تو را دوست دارم

که برای من می‌کشی

خطوط مرزی و رودخانه‌ها ... متروها ... خانه‌ها

نقشه‌ی کوچک‌ات را دوست دارم

که دیده‌بانان چهار سویش

از برج مراقبه با صدای بلند با هم صحبت می‌کنند

و من این‌سو تا آن‌سویش را

با غلتی طی می‌کنم .

 

"شمس لنگرودی"

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم


به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم

همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان

تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم

مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم

که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم

برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان

بگذار تا ببینم که که می‌زند به تیرم

نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم

بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم

تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را

به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم

تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی

که نه من غنوده‌ام دوش و نه مردم از نفیرم

نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را

نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم

اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت

که خوش است عیش مردم به روایح عبیرم

نه تو گفته‌ای که سعدی نبرد ز دست من جان

نه به خاک پای مردان چو تو می کشی نمیرم


سعدی

نشود فاش کسی آنچه میان من توست

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من وتوست


گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست


روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست


گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست


گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
ای بسا باغ و بهاران که که خزان من و توست


این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست


نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشقست نشان من و توست


سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست


پرواز همای

یار

زدل نقش جمالت در نشی یار

خیال خط و خالت در نشی یار

مژه سازم بدور دیده پرچین

که تا وینم خیالت در نشی یار


باباطاهر

جوانه

شعر من از عذاب تو گزند تازیانه شد
ضجه مغرور تنم ترنم ترانه شد

حماسه زوال من در شب تلخ گم شدن
ضیافت خواب تو را قصه عاشقانه شد

برای رند در به در این من عاشق سفر
وای که بی کرانه حصار تو کرانه شد

وای که در عزای عشق کشته شد آشنای عشق
وای که نعره های عشق زمزمه شبانه شد

ای تکیه گاه تو تنم سنگر قلب تو منم
وای که نیزه تو را سینه من نشانه شد

درخت پیر تن من دوباره سبز می شود
که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد

وای که در حضور شب در بزم سوت و کور شب
شب کور وحشت تو را قلب من آشیانه شد

وای که آبروی تو مرد اناالحق گوی تو
بر آستان کوی تو جان داد و جاودانه شد

من همه زاری منم زخمی زخمه تنم
برای های های من زخمه تو بهانه شد

درخت پیر تن من دوباره سبز می شود
هرچه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد 


ایرج جنتی عطایی

محبوبم

محبوبم!

به من بگو پاییز

به انتقام کدام بهار

اینگونه بر شاخه های جوان‌مان

شبیخون زده است؟

محبوبم!

چرا گریه هامان بند نمی آید؟

چرا اینهمه باران

آتش افتاده بر گندمزارمان را خاموش نمی کند؟

مگر پاییز چند فصل است؟

بگو آفتاب 

کجای قصه خواب مانده است

که این شب غمناک اینقدر طولانی ست

بگو تا بیدار شدن از این کابوس

چند فصل دیگر باید

بر شانه های نمناک هم چکه کنیم؟


"بهرام محمودی"


ساقی

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند


 رهی معیری

بخند محبوبم

بخند محبوبم

دنیا گاه

به شکل تمشک بزرگی ست

که هر کس

سهمی از سرخی آن خواهد داشت!

گنجشک ها

دست های عابران 

لب های تو

و جای زخم های من...


"حمید جدیدی"

غم یار

سه درد آمد به جونم هر سه یکبار

غریبـــــی و اسیـــــری و غــــم یار

غریبـــــی و اسیـــــری چــاره دیره

غــــم یار و غــــــــم یار و غــــم یار


باباطاهر

خوب نیست

بغض دارد سینه ام حال سه تارم خوب نیست
هرکه هستی دور باش اینجا کنارم خوب نیست

صحنه ی تکرار بدرود و طلاق ریل هاست
چشم خیس و کوپه و سوت قطارم خوب نیست

تا دلم این شور را از کوک سازم می رود
بین این شوریدگی "فا"ی بکارم خوب نیست

آه ای تبریزِ من از قول مولانا بگو
بعد شمسش رونق شعر و شعارم خوب نیست

از منِ شاعر که پرسی مثنوی هم درد داشت
هرچه دارم شعر بود ،دار و ندارم خوب نیست

حال و روزم خوب نیست ،روزگارم خوب نیست
این حوالی هیچ چیز حول مدارم خوب نیست

یک عمر با سیگار خود مثل برادر باش و بعد
روی پاکت حک شود این زهر مارم خوب نیست

جای من حرفی بزن تنها ترین مضراب من
بغض دارد سینه ام حال سه تارم خوب نیست...

#حمید_صادقی_مقدم

دریا

گفتند
خانه ی تو
در مسیر رودخانه است
و من سوار بر قایقم پارو زدم
کم کم
نیزارها و مرغ آبی ها محو شدند
جیغ مرغ های دریایی
و سوت کشتی ها
جای آواز قورباغه ها را گرفتند

گفتند خانه تو
آن طرف دریاست
قایق من کوچک بود و خسته
قلبم اما برای تو بزرگ و تپنده
قایق را رها کردم
و دل به دریا زدم


"محسن حسینخانی"