رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

تو همانی


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را



کو کو

حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است

در حوالی همین باغ روبرو

هیچ نمی خواهد،
فقط می گوید: کو کو ….

محمد رضا عبد الملکیان 

__________________________

قطار می‌رود
تو می‌روی
تمامِ ایستگاه می‌رود...
و من،

چقدر ساده‌ام

که سالهایِ سال
در انتظارِ تو
کنارِ این قطارِ رفته ایستاده‌ام
و همچنان
به نرده‌های ایستگاهِ رفته
تکیه، داده‌ام!

قیصر امین پور

لیلی و مجنون

گفت لیلی را خلیفه کان توی

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت خامش چون تو مجنون نیستی

هر که بیدارست او در خواب‌تر

هست بیداریش از خوابش بتر

چون بحق بیدار نبود جان ما

هست بیداری چو در بندان ما

جان همه روز از لگدکوب خیال

وز زیان و سود وز خوف زوال

نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر

نی بسوی آسمان راه سفر

خفته آن باشد که او از هر خیال

دارد اومید و کند با او مقال

دیو را چون حور بیند او به خواب

پس ز شهوت ریزد او با دیو آب

چونک تخم نسل را در شوره ریخت

او به خویش آمد خیال از وی گریخت

ضعف سر بیند از آن و تن پلید

آه از آن نقش پدید ناپدید

مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش

می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

می‌دود چندانک بی‌مایه شود

بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست

بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست

تیر اندازد به سوی سایه او

ترکشش خالی شود از جست و جو

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

از دویدن در شکار سایه تفت

سایهٔ یزدان چو باشد دایه‌اش

وا رهاند از خیال و سایه‌اش

زندگی خواب عجیبی ست که تعبیر ندارد

 ‎داغ،  روى جگرِ سوخته تاثیر ندارد
‎سرِ بر دار، هراس از لبِ شمشیر ندارد

‎سایه ى درد که روى تنِ احساس بلغزد
‎صبح خندان و شب یخ زده توفیر ندارد

‎سنگ، وقتى به دل آینه اى مشت بکوبد
‎خویش را مى شکند! آینه تقصیر ندارد

‎ سطر سطرِ نَفَسم معتکفِ چله ى آه است
‎-آه، یک آیه ى سرخ است که تفسیر ندارد!-

‎مثل شعریست که در ذهنِ کسى بست نشسته
‎شاعرِ خسته اش اما دلِ تحریر ندارد

‎بحث این نیست که اثبات شود مَرد نبردم
‎صبر، ربطى به رَجَزخوانىِ تقدیر ندارد

‎خلقتم قصه ى آمیختنِ خاک و شراب است 
‎بودنم مستىِ نابى ست که تطهیر ندارد

‎تا پناهنده به دیوانگىِ کشورِ عشقم
‎پهنه ى پاک جنونم غل و زنجیر ندارد

‎نیستم در صدد حل معماى حیاتم
‎زندگى خواب عجیبى ست که تعبیر ندارد...

رضوان ادیبی

داستانیست که بر هر سر بازاری هست

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس  
که به هر حلقه موی تو گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست  
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید  
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم  
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس  
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد  
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود 
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی  
تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست 
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند 
داستانیست که بر هر سر بازاری هست



         "سعدی"  



Image result for ‫عکس گل و خار‬‎

              

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند


Image result for ‫پنجره ها‬‎


فریدون مشیری

من نمیگویم درین عالم 

گرم پو، تابنده، هستی بخش 

چون خورشید باش 

تا توانی

پاک، روشن

مثل باران
 
مثل مروارید باش

فریدون مشیری


از بـس کـه غـم تـو قـصه در گـوشم کــرد

غـم هـای زمانـه را فـرامـوشم کــرد

یـک سیـنه سخن بـه درگـهت آوردم

چـشمان سخـنگـوی تـو خـاموشم کـرد.

  


روزهایـی کـه بـی تـو می گـذرد

گـرچه بـا یـاد تـوست ثـانـیه هـاش

آرزو بـاز می کـشد فـریـاد:

در کـنار تـو می گـذشت٬ ای کـاش!




من نمیگویم درین عالم 
گرم پو، تابنده، هستی بخش 
چون خورشید باش 
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران 
مثل مروارید باش


دستمال کتان گران نشده! می­توانی رفیق بفروشی!

آمدی  تا دقیقه ­هایت را، ساده امّا دقیق بفروشی

دست­های نمک ندارت را پای طیّ طریق بفروشی!


هرکجا را قدم زدی دیــدی،رگِ مردُم پُر از غم و درد است

با خودت فکر کردی و گفتی:می­توانی که تیغ بفروشی!


با خودت فکر کردی و گفتی:بهترین کار «دو به هم زدن» است

کوچه ­ها را پُر از نفاق کنی،دو سه تا منجنیق بفروشی


می­توانی دروغ پشتِ دروغ،قصّه و شایعه درست کنی

شعله بر جان مردم اندازی «رخت ضدّ حریق» بفروشی!


گرچه انگشتر طلا مُد نیست، روزگار طلای بعضی­هاستــ

 می­توانی که حلقه­ی نُقره با نگینِ عقیق بفــروشی!


کـاش این سفره­های نان بیات،به تریج قَبا ت بر بخورد!

جای این بشکه­های نفت سیاه، چند چاه ِ عمیق بفروشی!


با خودت فکر کن؛ اگر این شعر باب میل جـنابعالی نیست

دستمال کتان گران نشده! می­توانی رفیق بفروشی!


"امید صباغ نو"

درد دلتنگی من را ماه می فهمد فقط...

درد دلتنگی من را ماه می فهمد فقط                                                         
ناله های هر شبم را چاه می فهمد فقط                                                         

در درون سینه ام انباری از آه و غم است
حجم این اندوه را آگاه می فهمد فقط

در مسیر بادم و طوفان پریشان می کند
راز این آشفتگی را کاه می فهمد فقط

قصد رفتن می کند هر عابری از قلب من
رد شدن از زندگی را راه می فهمد فقط

مثل یک کشور که افتاده است دست دشمنی
عمق این وابستگی را شاه می فهمد فقط

درد دلتنگی من در این غزل جاری شده
سر این ابیات را همراه می فهمد فقط



Image result for ‫ماه‬‎

اشعار عاشقانه سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی


دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست

تا حریفان ندانند که تو منظور منی


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی


تو بدین نعت و صفت گر  خرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

          



Image result for ‫جدا کننده متن‬‎



مرا خود با تو سری در میان هست

وگرنه روی زیبا در جهان هست


وجدی دارم از مهرت گدازان

وجودم رفت و مهرت همچنان هست


مبر،ظن کز سرم سودای عشقت

رود تا بر زمینم استخوان هست


اگر پیشم نشینی دل نشانی

وگر غایب شوی در دل نشان هست



Image result for ‫جدا کننده متن‬‎


 دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

 

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

 

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

 

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم

که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

 

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

 

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

 

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

 

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟

 

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه

مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم





Image result for ‫اشعار عاشقانه سعدی‬‎



دو بیتی های بسیار زیبا از باباطاهر

هر آن کس عاشق است از جان نترسد


عاشق از کُنده و زندان نترسد


دل عاشق بود گرگ گرسنه


که گرگ از هی هی چوپان نترسد


خوشا آنان که پا از سر ندانند


میان شعله خشک و تر ندانند


کِنِشت  و کعبه و بختانه و دیر


سرای خالی از دلبر ندانند


مسلمانان! سه درد آمو به یکبار


غربی و اسیری و غم یار


غریبی و اسیری سهل وابو


غم یار مشکله ، تا چون شود کار



دکتر شریعتی

هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست،

و خدا یکی بود.

و یکی چگونه می توانست باشد؟

هرکسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست،

و خدا کسی که احساسش کند، نداشت.

عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند.

خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمند.

و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد.

و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

و غرور در جستجوی غروری است که ان را بشکند.

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر اقتدار و مغرور،

امّا کسی نداشت.

و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند.

زمین را گسترد و آسمان ها را بر کشید.

کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند.

و طوفان ها برخاست و صاعقه ها درگرفت.

و باران ها و باران ها و باران ها.

“در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود“.

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.

و با نبودن چگونه توانستن بود؟

و خدا بود و با او اعدام بود.

و عدم گوش نداشت.

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.

و حرف هایی هست برای نگفتن،

حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.

و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

حرف های بی قرار و طاقت فرس

که همچون زبانه های بی تاب آتشند.

کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.

اینان در جستجوی مخاطب خویشند.

اگر یافتند آرام می گیرند

و اگر نیافتند ، روح را از درون به آتش می کشند.

و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت.

درونش از آن ها سرشار بود.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

و خدا بود و عدم.

جز خدا هیچ نبود.

در نبودن، نتوانستن بود.

با نبودن، نتوان بودن.

و خدا تنها بود.

هرکسی گمشده ای دارد.

و خدا گمشده ای داشت.

 



از این فرهاد کش فریاد

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم



سیمین بهبهانی

ی آشنا چه شد که تو بیگانه خو شدی؟

با مهرپیشگان ز چه رو کینه جو شدی؟

ما همچو غنچه یک دل و یک روی مانده ایم

با ما چرا چو لاله دو رنگ و دو رو شدی؟

نزدیک تر ز جان به تنم بودی ای دریغ

رفتی به قهر و دورتر از آرزو شدی

ای گل که لاف حسن زدی پیش آفتاب!

خشکید شبنم تو و بی آبرو شدی

ای چهره از غبار غمی زنگ داشتی

اشکی فشاند چشم من و ، شست و شو شدی

از گریه همچو غنچه گره در گلوی ماست

تا همچو گل به بزم کسان خنده رو شدی

سیمین! چه روزها که چو گرداب ، در فراق

پیچیدی از ملالت و در خود فرو شدی



آمذی جانم به قربانت ولی حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا


نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا



Image result for ‫شعر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا‬‎