رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

با ما منشین

گر همچو من افتادهٔ این دام شوی

ای بس که خراب باده و جام شوی

ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم

با ما منشین اگر نه بدنام شوی

حق

بس که حرف حق کسی در دهر نتواند شنید

  گیرد اول در اذان گفتن،موذن گوش را...

 

اسماعیل اصفهانی

دختر خیام

ﺩﺧﺘﺮ خیام !

ﯾﮏ ﺟﺮﻋﻪ ﺷﺮﺍﺑﻢ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ؟

ﺩﺯﺩﮐﯽ ﺑﺎﺑﺎ نفهمد

ﺷﻌﺮِ ﻧﺎﺑﻢ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ؟

 

ﻣﺎﻧﺪﻩ‌ﺍﻡ ﭘﺸﺖِ ﺩﺭِ ﭼﻮﺑﯽ،

"ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯽ" ﺑﮕﻮ

ﺗﺸﻨﻪ هستم

ﺍﺯ ﺳﻔﺎﻝِ ﮐﻮﺯﻩ ﺁﺑﻢ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ؟

 

ﺗﺎ ﻧﻠﺮﺯﻡ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ این‌ها

ﺩﺭ ﺷﺐِ ﻣﻮﻫﺎﯼِ ﺗﻮ

ﺍﺯ ﺩﻭ ﭼﺸﻢِ ﺭﻭﺷﻦِ ﺧﻮﺩ

ﺁﻓﺘﺎﺑﻢ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ...


شهراد‌ مِیْدَرى

ای گل تازه

ای گل تازه ! که بویی ز وفا نیست تو را

خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را

التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را

با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را 

ادامه مطلب ...

انگار خداعاشق پرپر شدنت بود


یک شاخه گل سـرخ طواف بدنت کرد

 خوشرنگ ترین آینه را دوخت،تنت کرد 


 می خواست تورا دست غزل ها بسپارد

 آن لحظه کــه بوسید تنت را، کفنت کرد


 میخواست سفر فرصت تکرار تو باشد

 یک جـاده ی از جنس ابد پیرهنت کرد 


 مادر که سر نذر خودش شمع کم آورد

 نامرد دلش سنگ شد و نذر منَت کرد 


تقصیر خدا نیست زمین کن فیکون است 

 تقصیـــر خدا نیست زمیـــن را وطنت کرد


 انگار خدا عاشق پــر پــر شدنت بود 

وقتی وسط این همه نامرد زنت کرد


صاحب طاطیان


صنما شاه جهانی

ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم

همه خوبی قمر او همه شادی است مگر او
که از او من تن خود را ز شکر بازندانم

تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم

چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم
چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم

وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من
که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم

چو از او در تک و تابم ز پیش سخت شتابم
چو مرا برد به نارم دو چو خود بازستانم

چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم
چه شد ار بهر شکارت شکند تیر و کمانم

چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم.

"مولانا"

این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت
آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت

آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه
این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت

در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست
این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟

من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-
رفت زیــر سایـــه ی یک "مرد" و نـــــام "زن" گرفت

روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت

زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست
مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت

نجمه زارع

یادم می رود

می رسم، اما سلام انگار یادم می رود

شاعری آشفته ام، هنجار یادم می رود


با دلم اینگونه عادت کن، بیا، بر دل مگیر !

بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می رود


من پر از دردم، پر از دردم، پر از دردم، ولی

تا نگاهت می کنم انگار یادم می رود


راستی چندی ست می خواهم بگویم بی شمار

دوستت دارم… ولی هر بار یادم می رود …


مست و سرشاری ز عطر صبح تا می بینمت

وحشت شب های تلخ و تار یادم می رود !


شب تو را در خواب می بینم همین را یادم است

قصه را تا می شوم بیدار یادم می رود


من پر از شور غزل های توئم، اما چرا

تا به دستم می دهی خودکار یادم می رود


نجمه زارع

می‌روم نزدیک و حال خویش می‌گویم به او


می‌روم نزدیک و حال خویش می‌گویم به او

آنچه پنهان داشتم زین پیش می‌گویم به او

گشته‌ام خاموش و پندارد که دارم راحتی

چند حرفی از درون ریش می‌گویم به او

غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش

اندکی زین درد بیش از پیش می‌گویم به او

غمزه‌ات خونریز دل دربند لعل نوشخند

دل نمی‌داند جفای خویش می‌گویم به او

گر چه وحشی دل ازو بر کند می‌رنجد به جان

گر بد آن دلبر بدکیش می‌گویم به او


وحشی بافقی

بجز او عالمی را بردم از یاد

سیه چشمی، به کار عشق استاد،

به من درس محبت یاد می داد!


مرا از یاد برد آخر، ولی من

بجز او، عالمی را بردم از یاد!


"فریدون مشیری"

نفس آخر

تا به آخر نفسم ترک تو در خاطر نیست

عشق خود نیست اگر تا نفس آخر نیست

اثر شیوهٔ منظور کند هر چه کند

میل این فتنه نخست از طرف ناظر نیست

عیب مجنون مکن ای منکر لیلی که ز دور

حالتی هست که آن بر همه کس ظاهر نیست

دیده گستاخ نگاهست بر آن مست غرور

در کمینگاه نظر غمزه مگر حاضر نیست

همه جا جلوه حسن تو و مشتاق وصال

همه تن دیده و بر نیم نظر قادر نیست

وحشی آن چشم کزو نیست تو را پای گریز

بست چون پای تو بی سلسله گر ساحر نیست


"وحشی بافقی"

چه کسی چه کسی کشت مرا

چه کسی کشت مرا!؟

همه با آینه گفتم، آری
همه با آینه گفتم،

که خموشانه مرا می پائید
گفتم ای آینه با من تو بگو
چه کسی بال خیالم را چید؟
چه کسی صندوق جادویی اندیشه من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رؤیایی گل های مرا داد به باد؟

سر انگشت بر آینه نهادم پرسان
چه کسی، آخر چه کسی کشت مرا؟
که نه دستی به مدد از سوی یاری برخاست
نه کسی را خبری شد، نه هیاهویی در شهر افتاد!

آینه ،اشک بر دیده به تاریکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد.

 

"سیاوش کسرایی"

دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت؟

روزی گفتی شبی کنم دلشادت

وز بند غمان خود کنم آزادت

دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت

وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟


سعدی