رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی‌تر، انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای،
و با زنجیر. 
اگر دل می‌کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود.
                                                            [ تا زنجیر.

          *** 
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدم.
چنین می‌گفت:
- « فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری 
بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...»
چنین می گفت چندین بار 
صدا، وآنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی
                                                         [ می‌خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود. 

           ***
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید،
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود،

          [ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا

                                   [ گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
 - «کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
                              [ مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم.
و شب شط جلیلی بود پرمهتاب. 

          ***                       
هلا، یک...دو...سه...دیگر بار
هلا، یک، دو، سه، دیگر بار.
عرقریزان، عزا، دشنام – گاهی گریه هم کردیم.
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.

          ***
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود، 
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
( و ما بی‌تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند.  
نگاهی کرد سوی ما و ساکن ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بودناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
- «بخوان!» او همچنان خاموش.
- «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا می‌کرد،
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد،  
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می‌‌افتاد.
نشاندیمش.     
به دست ما و دست خویش لعنت کرد.
- «چه خواندی، هان؟»
                            [ مکید آب دهانش را و گفت آرام:  
- « نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.»

             ***
نشستیم
و      
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.

                                           تهران، خرداد 1340

مشتاق حضور

 

 دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
 محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


 تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم 
 هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم


 خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ 
باطل به امید سحری زین شب گوریم


 زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم


 گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست 
 زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


 با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


 او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست 
 ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


 آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست 
 ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم

معنای زندگانی



آتش عشق تو سوزاند همه بال و پرم را 
ناگهان باد فنا برد همه خاکسترم را 

وه چه آسان ای معنای زندگانی
به خاگ مردگان فروختی پیکرم را

شعر از خودم

این خار که کشتیم


خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم 

دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم

 ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز

 کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود


دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

هم عفاالله صبا کز تو پیامی می داد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود

زندگی

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.

هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟

بارانی


با همه ی بی سر و سامانی ام
 باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
 در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
 آماده ام تا تر بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
 دیرزمانی است که بارانی ام
 حرف بزن حرف بزن سالهاست
 تشنه ی یک صحبت طولانی ام

Image result for ‫شعر کوتاه دلتنگی‬‎

تو سکوت می کنی

تو سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولین بار 
مفهوم "دیر شدن" را خواهی فهمید...

: زنده یاد حسین پناهی
Image result for ‫سکوت‬‎

شکوه به ماه کردن

شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است

متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است

ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است

لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟

ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است

لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است

من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است

عهد تو ‘سایه’ و ‘صبا’ گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ ‘لطف اله’ کردن است

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است

بوسه تو به کام من ،کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است

خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است

پریشانی

از این همه پریشانی
دلگیر که نه!
خسته‌ام...
پریشانی تنها به موهای تو می‌آید
نه قلب من...

Image result for ‫موی پریشان‬‎

پرواز

به پرواز


شک کرده بودم

به هنگامی که شانه هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود...

 شاملو

Image result for ‫پرواز انسان‬‎

خاموشی سرد

چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست 
درین آشفته اندوه نگاهم 
تو را می خواهم ای چشم فسون بار 
که می سوزی نهان از دیرگاهم 
چه می خواهی ازین خاموشی سرد ؟
زبان بگشا که می لرزد امیدم 
نگاه بی قرارم بر لب توست 
 که می بخشی به شادی های نویدم 
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغی در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز این سکوت آشناسوز

 هوشنگ ابتهاج                                                                                                   

اشعار کوتاه صائب تبریزی


از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبــله را خبری از اشاره نیست 

________________________


عیش امروز علاج غــــــــم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح  

 _________________________


ماه مصرم، در حجاب چـــــاه کنعان مانده‌ام
شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان مانده‌ام

از عزیزان هیـــــچ‌کس خوابــی برای من ندید
گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده‌ام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


Image result for ‫ماه و ابر‬‎
  

ایزد بخشاینده

خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدائی تو راست
پناه بلندی و پستی توئی
همه نیستند آنچه هستی توئی
همه آفریدست بالا و پست
توئی آفرینندهٔ هر چه هست
توئی برترین دانش‌آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
چو شد حجتت بر خدائی درست
خرد داد بر تو گدائی نخست
خرد را تو روشن بصر کرده‌ای
چراغ هدایت تو بر کرده‌ای
توئی کاسمان را برافراختی
زمین را گذرگاه او ساختی
توئی کافریدی ز یک قطره آب
گهرهای روشن‌تر از آفتاب

بی آب نیستم

ما را نمانده است دگر وقت گفتگو

تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو

 

از خار،گرچه گرد حرم پاک کرده ای

تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو...

 

خون گوشواره ها زده بر گوشهایمان

صد بغض مانده جای گلوبند در گلو

 

تنها گذاشتیم تنت را و می رویم

اما سر تو همسفر ماست کو به کو

 

بی تاب نیستیم...خداحافظت پدر!

بی آب نیستیم ...خداحافظت عمو!

Image result for ‫حسین ع‬‎

جوانی

تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را 
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را

به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گیتی، سست عهدی،سخت جانی را

بجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند
به یک شام فـراق،اندوه عمـر جاودانی را

کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامـان
کسی کو گسترد هر شب،بساط کامرانی را

حبیب یغمایی