رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

آدمی

همراه بســـــیار است، اما همدمی نیست

 مثل تمام غصـــه ها، این هم غمی نیست


 دلــبســــته انـــدوه دامـــنگیر خــــود بـــاش

 از عــالـــم غـــم دلرباتر عالمـــــی نیـــست 


کــــار بــزرگ خــویــش را کـــــوچــک مـپندار

 از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست 


چشــمی حقیقت بین کنار کعـبه می گفت

 «انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست 


فاضل نظری

ریشه خواهم داد

در پیاله ای

به رنگ چشمان تو

غرق خواهم شد.

فردا

در ساحل پیاله‌ی خواب

ریشه خواهم داد.

تو خواهم بود...!

 

از: کیکاووس یاکیده


اسمم را بخوان

همه ی سنگ های جهان را

به پنجره ای می زنی

که شیشه ندارد.

اسمم را بخوان

اگر شکستن

خیال تو نیست.

 

"شیدا نوذری" 

ما را همه شب نمی برد خواب

ما را همه شب                        ★                              ☆       

               نمی‌برد                              ☆  

  ☆                                                      خــــــواب              


  ☆        ای خفــــــته روزگار                  ★ 

  ☆                                                                  ★          دریــــــاب                          ★    

 ☆

صبح جهان افروز

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را

حالا سعدی جوری میگه من اگر از سنگ ملامت روی بر پیچم زنم که انگار زن بودن گناهه پس دختره حق داشته که بهش اعتنا نمی ذاشته

اشک سرد


در پهنه دشت رهنوردی پیداست
وندر پی آن قافله گردی پیداست

فریاد زدم دوباره دیداری هست؟
در چشم ستاره اشک سردی پیداست


جدا کننده متن وبلاگ لاینر وبلاگ

 

زندگی سرخی سیبی ست که افتاده به خاک

با یقین آمدہ بودیم و مردد رفتیم !
بـہ خیابان شلوغے ڪہ نباید رفتیم!

مے شنیدم صداے قدمش را،اما
پیش از آن لحظـہ ڪہ در را بگشاید رفتیم

زندگے سرخے سیبے سٺ ڪہ افتادہ بـہ خاڪ
بـہ نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم!

آخرین منزل ما ڪوچـہ ے سرگردانے سٺ
در به در در پے گم ڪردن مقصد رفتیم!
 
مرگ یڪ عمر بـہ در ڪوفٺ ڪہ باید برویم
دیگر اصرار مڪن باشد،باشد،رفتیم!

  " فاضل نظری "

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
 
شیوهٔ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
 
حافظ

کم است

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است ،
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است،

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست  ،
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است،

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است،

تا این غرل شبیه غزل های من شود،
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است،

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم،
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است،

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست،
آیا هنوز آمدنت را بها کم است،

" محمد علی بهمنی "

راست بگو

گر هیچ مرا در دل تو جاست
بگو
گر هست بگو ...
نیست بگو ...
راست بگو...
 
"مولانا"  


کاش خیاط بهتری بودی

کاش خیاطِ بهتری بودی
 این تنهایی
 به تنم زار میزند
 و جیب هایش
 بزرگ تر از آن است
 که با دست هایِ من پر شود
 باید از فردا
 کمی بیشتر
 غصه بخورم...!

"سمانه سوادی"



جدا کننده متن وبلاگ لاینر وبلاگ

خنک آن روز که در پای تو جان اندازم

خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه خلق جهان اندازم
 
نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم
نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم
 
تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم
تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم
 
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خویشتن را به طفیلی به میان اندازم
 
تا نه هر بی‌خبری وصف جمالت گوید
سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم
 
گر به میدان محاکای تو جولان یابم
گوی دل در خم چوگان زبان اندازم
 
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست
چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم
 
یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین
حق علیم است که لبیک زنان اندازم.
 
"سعدی"  

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه‌ای را که رها گشته در امواج

فاضل نظری

بر باد شدیم


یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم

افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم

خیام    

اندوه دل کندن

به دریا می‌زنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دل بستم به چشمان تو می‌دیدم
که چشمان تو می‌افتند دنبال دلی دیگر

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می‌دانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می‌بینم
مرا می‌ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر

طوافم لحظه‌ی دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جا مانده از پرواز می‌گردم
مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر!

فاضل نظری