رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

شاعر نمیشوند

شاعر نمی‌شوند کلمات
مگر آنکه پرتاب شوند
از پنجره‌ای
به کوچه‌ای


محمدرضا عبدالملکیان

لادن اتفاقی نیست

چرا مردم نمی‌دانند
که لادن اتفاقی نیست،
نمی‌دانند در چشمان دم جنبانک امروز
برق آب‌های شط دیروز است؟
چرا مردم نمی‌دانند
که در گل‌های ناممکن هوا سرد است؟
 

سهراب سپهری

در بهشت حتم گناه

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!

با این غزل، تغزل من نیز مبتذل


شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم

در استحاله جای عسل، می شود غزل


شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا

تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل؟


ای از همه اصیل تر و بی بدیل تر

وی هر چه اصل چون به قیاست رسد بدل


پر شد ز بی زمان تو، در داستان عشق

هر فاصله که تا به ابد بود، از ازل


انگار با تمام جهان وصل می شوم

در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل 


من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار

با وعده ی ثواب و بهشتان محتمل؟

خودم

استراحت خوبی است در جوار خودم 

خودم برای خودم با خودم کنار خودم 


 همین دقیقه که این شعر را تمام کنم

 از این شلوغ ِ شما می روم به غار خودم 


 به سمت هیچ تنم را اشاعه خواهم داد

 به گوش او برسانید رهسپار خودم


     چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی 

کنار پنجره باشم در انتظار خودم


     گلی نزد به سرم زندگی اجازه دهید

 خودم گلی بگُذارم سر مزار خودم


     اگرچه این همه سخت است نازنین بپذیر

 دلم به کار تو باشد سرم بکار خودم


        از : احسان افشاری

دیار شب

جانم به فغان چو مرغ شب می آید

 وز داغ تو با ناله به لب می آید

 آه دل ما از آن غبار آلود است

 کاین قافله ازدیار شب می آید 


 رهی معیری

هیهات

ای حسن تو جلوه‌گر ز اسما و صفات

 روی تو نهان در تتق این جلوات


 اندیشه کجا به کبریای تو رسد

 هیهات ازین خیال فاسد هیهات


فیض کاشانی

نیست در شهر

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

  کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

  عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

  باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم  

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

  رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او  

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

  در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم  

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد  

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

  ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

  بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر  

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

  جام مینایی می سد ره تنگ دلیست منه

 از دست که سیل غمت از جا ببرد  

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است  

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد  

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

  خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد 

شط شراب

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز

خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز


مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی

که گفته‌اند نکویی کن و در آب انداز


ز کوی میکده برگشته‌ام ز راه خطا

مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز


بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی

شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز


اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن

نظر بر این دل سرگشته خراب انداز


به نیم شب اگرت آفتاب می‌باید

ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز


مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند

مرا به میکده بر در خم شراب انداز


ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت

به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز

عاشقانه

در من ادراکی است از تو عاشقانه،عاشقانه

از تو تصویری است در من جاودانه،جاودانه


تو هوای عطری از صحرای دور آرزویی

از تو سنگین شهر ذهنم کوچه کوچه،خانه خانه


آه ای آمیزه ای از بی ریایی با محبت!

شادی تو کودکانه، رأفت تو مادرانه


شهربانوی وجودم باش و کابین تو؟ بستان

 اینک،اقلیم دل من بی کرانِ بی کرانه 


آتش او! دیگر این افسانه را بگذار و بگذر

در من اینک آتش تو، شعله شعله در زبانه


فصل،فصل توست دیگر، فصل  فصل ما -من و تو-

فصل عطر و فصل سبزه، فصل گل، فصل جوانه


فصل رفتن در خیابان های شوخ مهربانی

فصل ماندن در تماشای قشنگ شاعرانه


فصل چیدن های گل ها - چیدن گل های بوسه -

از بهار و از لب تو، خوشه خوشه، دانه دانه 


دفتری که حرف حرف، برگ برگش مرثیت بود

اینک اینک در هوایت پر ترنم، پر ترانه 


بار دیگر ظلمتم را می شکافد شب چراغی

تا کی اش از من بدزدی بار دیگر، ای زمانه!


حسین منزوی

گفتگو

می‌پرسد از من کیستی؟ می گویمش اما نمی‌داند 

این چهرهٔ گم گشته در آیینه خود را نمی‌داند  


می‌خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی‌دارد

 آیینه در تکرار پاسخ‌های خود حاشا نمی‌داند


  می گویمش گم گشته‌ای هستم که در این دور بی مقصد 

کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی‌داند


  می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می‌دانم

 حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی‌داند


  می گویمش، می گویمش، چیزی از این ویران نخواهی یافت

 کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی‌داند


  می گویمش، آنقدر تنهایم که بی تردید می‌دانم

 آن گونه می‌خندد که گویی هیچ از این غم‌ها نمی‌داند


محمدعلی بهمنی

یوسف خوشنام

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما  

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما


  ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما  

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما


  ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

  آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما  


ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

  پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما  


در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل  

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما


#مولانا