رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

امید و چه نومید

از بس که ملول از دل دلمرده ی خویشم
هم خسته ی بیگانه ، هم آزرده ی خویشم

این گریه ی مستانه ی من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده ی خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده ی خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده ی خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بد آورده ی خویشم

ای قافله! بدرود ، سفر خوش ، به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده ی خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده ی خویشم

گویند که « امید و چه نومید! » ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟
پرورده ی این باغ ، نه پرورده ی خویشم


مهدی اخوان ثالث

با تو انسانم


در زمانی که وفا

قصه ی برف به تابستان است

و صداقت گل نایابی ست

به چه کس باید گفت....

با تو انسانم و خوشبخت ترین....


"مهدی اخوان ثالث"

تا جنون

پا به زنجیر خود ، از اشک ، چو شمع است تنم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

روزِ بازار خیال است شبم ، خواب که هیچ

صبح هم وعده به شب ، گرنه به فردا فکنم

زهر خوابم همه اندام به درد آغشته است

مژه ها نیزه ی برق است ، که برهم نزنم

باغ خون و سگ دیوانه چرا بیند ، آه

پری آینه ام - دل - به طلسم بدنم؟

مثل نفرین که حقایق دهدش رنگ وقوع

حسب حالم شده و ورد زبانم «چه کنم»

باد کز کوه سیاه آمد و شمعم را کشت

کاش چون آتش روحم ، ببرد دود تنم

کار این مُلک نه آنقدر خراب است «امید»

کارزویی بتوان داشت ، عبث دم چه زنم؟

مهدی اخوان ثالثImage result for ‫تا جنون فتصله‬‎

چون سبویی تشنه


از تهی سرشار،

جویبارِ لحظه ها جاری ست . 

چون سبوی تشنه
 
کاندر خواب بیند آب ، و اندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من 

زندگی را دوست دارم ؛

مرگ را دشمن.

وای،امّاـ با که باید گفت این؟

ـمن دوستی دارم


که به دشمن خواهم از او التجا بردن. 

جویبارِ لحظه ها جاری ست. 

مهدی اخوان ثالث (م.امید)



★    *   ☆

★  *             *

                  ★  

 *   ☆  ★

  ♥

مهدی اخوان ثالث

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند

دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها
پرستو ها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی...


مهدی اخوان ثالث

مرداب

این نه آب است کآتش را کند خاموش
با تو گویم، لولی لول گریبان چاک 
آبیاری می‌کنم اندوه زار خاطر خود را 
زلال تلخ شور انگیز
تاکزاد پاک آتشناک 
در سکوتش غرق 
چون زنی حیران میان بستر تسلیم، اما مرده یا در خواب 
بی گشاد و بست لبخندی و اخمی ، تن رها کرده ست 
پهنه ور مرداب 
بی تپش و آرام 
مرده یا در خواب مردابی ست 
و آنچه در وی هیچ نتوان دید 
قله ی پستان موجی، ناف گردابی ست 

من نشسته م بر سریر ساحل این رود بی رفتار 
وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام 
زی خدای و جمله پیغام آورانش، هر که وز هر جای 
بسته گوناگون پل پیغام 
هر نفس لختی ز عمر من، بسان قطره ای زرین 
می‌چکد در کام این مرداب عمر اوبار 
چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمه ای خواهد 
بازمانده ، جاودان ،‌منقار وی چون غار 
من ز عمر خویشتن هر لحظه ای را لاشه ای سازم 
همچو ماهی سویش اندازم 
سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار ؟
باز گوید : طعمه‌ای دیگر 
اینت وحشتناک تر منقار 
همچو آن صیاد ناکامی که هر شب خسته و غمگین 
تورش اندر دست 
هیچش اندر تور 
می سپارد راه خود را، دور 
تا حصار کلبه‌ی در حسرتش محصور 
باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز 

تورش اندر دست و در آن هیچ 
تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا 
و آزماید بخت بی بنیاد 
همچو این صیاد 
نیز من هر شب 
ساقی دیر اعتنای ارقه ترسا را 
باز گویم : ساغری دیگر 
تا دهد آن : دیگری دیگر 
ز آن زلال تلخ شورانگیز
پاکزاد تاک آتشخیز
هر بهنگام و بناهنگام 
لولی لول گریبان چاک
آبیاری می کند اندو زار خاطر خود را 
ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید 
چشم ماهیخوار را غافل کند ، وز کام این مرداب برباید

اشعار کوتاه و زیبا از مهدی اخوان ثالث

خشکید و کویر لوت شد دریامان
 امروز بد و از آن بتر فردامان 


زین تیره دل دیو سفت مشتی شمر
 چون آخرت یزید شد دنیامان 

 

 

 


ون پرده ی حریر بلندی
 خوابیده مخمل شب ، تاریک مثل شب
 آیینه ی سیاهش چون آینه عمیق
 سقف رفیع گنبد بشکوهش
لبریز از خموشی ، وز خویش لب
به لب
امشب بیاد مخمل زلف نجیب تو
 شب را چو گربه ای که بخوابد به دامنم
 من ناز می کنم
چون مشتری درخشان ، چون زهره آشنا
امشب دگر به نام صدا می زنم تو را
 نام ترا به هر که رسد می دهم نشان
 آنجا نگاه کن
نام تو را به شادی آواز می کنم
امشب به سوی
قدس اهورائی
 پرواز می کنم 


 

 

بر زمین افتاده پخشیده ست
 دست و پا گسترده تا هر جا
از کجا ؟
 کی ؟
 کس نمی داند
و نمی داند چرا حتی
سالها زین پیش
 این غم
آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست
وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هیچ جز بیهوده نشنیده ست
کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده
وز کدامین سینه ی بیمار
عنکبوتی پیر را ماند ، شکن پر زهر و پر احشا
مانده ، مسکین ، زیر پای عابری گمنام و نابینا
پخش مرده بر
زمین ، هموار
دیگر آیا هیچ
کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی
تواند بود ؟
 من پرسم
کیست تا پاسخ بگوید
از محیط فضل خلوت یا شلوغی
 کیست ؟
 چیست ؟
 من می پرسم
 این بیهوده
ای تاریک ترس آور
 چیست ؟

   لحظه دیدار نزدیک است...  

 

        باز من دیوانه ام ،مستم

             باز میلرزد

                                     دلم ،

                                                      دستم

 

               باز گویی در جهان دیگری هستم

های!


       نخراشی به غفلت گونه ام را 

  تیغ

               های،


       نپریشی صفای زلفکم را،

                                       دست

 وآبرویم را نریزی،


                          دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است

 

((مهدی اخوان ثالث))