رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

دل برون گشت

آمدم یاد تو از دل

به برونی فکنم

دل برون گشت ولی یاد تو

 با ماست هنوز....


مهدی اخوان ثالث

طبل طوفان

موجها خوابیده اند ، آرام و رام

 طبل طوفان از نوا افتاده است 

چشمه های شعله ور خشکیده اند

 آبها از آسیاب افتاده است

 در مزار آباد شهر بی تپش

 وای جغدی هم نمی آید به گوش

 دردمندان بی خروش و بی فغان 

خشمناکان بی فغان و بی خروش 


 مهدی اخوان ثالث

تا جنون

پا به زنجیر خود ، از اشک ، چو شمع است تنم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

روزِ بازار خیال است شبم ، خواب که هیچ

صبح هم وعده به شب ، گرنه به فردا فکنم

زهر خوابم همه اندام به درد آغشته است

مژه ها نیزه ی برق است ، که برهم نزنم

باغ خون و سگ دیوانه چرا بیند ، آه

پری آینه ام - دل - به طلسم بدنم؟

مثل نفرین که حقایق دهدش رنگ وقوع

حسب حالم شده و ورد زبانم «چه کنم»

باد کز کوه سیاه آمد و شمعم را کشت

کاش چون آتش روحم ، ببرد دود تنم

کار این مُلک نه آنقدر خراب است «امید»

کارزویی بتوان داشت ، عبث دم چه زنم؟

مهدی اخوان ثالثImage result for ‫تا جنون فتصله‬‎

آواز چگور

وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
نزدیک دیواری که بر آن تکیه می‌زد بیشتر شب‌ها
با خاطر خود می‌نشست و ساز می‌زد مرد
و موج‌های زیر و اوج نغمه‌های او
چون مشتی افسون در فضای شب رها می‌شد
من خوب می‌دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می‌رفتند
احوالشان از خستگی می‌گفت، اما هیچ یک چیزی نمی‌گفتند
خاموش و غمگین کوچ می‌کردند
افتان و خیزان، بیشتر با پشت‌های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت، این ودیعه‌های خلقت را همراه می‌بردند
من خوب می‌دیدم که بی شک از چگور او
می‌آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالاک و صبور او
بس کن خدا را، ای چگوری، بس
ساز تو وحشتناک و غمگین است
هر پنجه کآنجا می خرامانی
بر پرده‌های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می‌افکنی، اینست
که‌ام تاب و آرام شنیدن نیست
اینست
در این چگور پیر تو، ای مرد، پنهان کیست؟
روح کدامین شوربخت دردمند آیا
در آن حصار تنگ زندانی ست؟
با من بگو؟ ای بینوای دوره گرد، آخر
با ساز پیرت این چه آواز، این چه آیینست؟
گوید چگوری: این نه آوازست نفرینست
آواره‌ای آواز او چون نوحه یا چون ناله‌ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
تو چون شناسی، این
روح سیه پوش قبیلهٔ ماست
از قتل عام هولناک قرن‌ها جسته
آزرده خسته
دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
گاهی که بیند زخمه‌ای دمساز و باشد پنجه‌ای همدرد
خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینک چگوری لحظه‌ای خاموش می‌ماند
و آنگاه می‌خواند
شو تا بشو گیر،‌ ای خدا، بر کوهساران
می باره بارون، ای خدا، می به اره بارون
از خان خانان، ای خدا، سردار بجنور
من شکوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون
آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم
شش تا جوونم، ای خدا، شد تیر بارون
ابر به هارون، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره، ای خدا، دل لاله زارون
بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریهٔ خود را شنیدم باز
من می‌شناسم، این صدای گریهٔ من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارش


     Image result for ‫شعر آواز چگور‬‎

لحظه دیدار

لحظه دیدار نزدیک است
 باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم 
باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !
 های ! نپریشی صفای زلفکم را، دست! 
 آبرویم را نریزی، دل !
ای نخورده مست ! 

لحظه دیدار نزدیک است . 

مهدی اخوان ثالث

مرداب

این نه آب است کآتش را کند خاموش
با تو گویم، لولی لول گریبان چاک 
آبیاری می‌کنم اندوه زار خاطر خود را 
زلال تلخ شور انگیز
تاکزاد پاک آتشناک 
در سکوتش غرق 
چون زنی حیران میان بستر تسلیم، اما مرده یا در خواب 
بی گشاد و بست لبخندی و اخمی ، تن رها کرده ست 
پهنه ور مرداب 
بی تپش و آرام 
مرده یا در خواب مردابی ست 
و آنچه در وی هیچ نتوان دید 
قله ی پستان موجی، ناف گردابی ست 

من نشسته م بر سریر ساحل این رود بی رفتار 
وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام 
زی خدای و جمله پیغام آورانش، هر که وز هر جای 
بسته گوناگون پل پیغام 
هر نفس لختی ز عمر من، بسان قطره ای زرین 
می‌چکد در کام این مرداب عمر اوبار 
چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمه ای خواهد 
بازمانده ، جاودان ،‌منقار وی چون غار 
من ز عمر خویشتن هر لحظه ای را لاشه ای سازم 
همچو ماهی سویش اندازم 
سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار ؟
باز گوید : طعمه‌ای دیگر 
اینت وحشتناک تر منقار 
همچو آن صیاد ناکامی که هر شب خسته و غمگین 
تورش اندر دست 
هیچش اندر تور 
می سپارد راه خود را، دور 
تا حصار کلبه‌ی در حسرتش محصور 
باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز 

تورش اندر دست و در آن هیچ 
تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا 
و آزماید بخت بی بنیاد 
همچو این صیاد 
نیز من هر شب 
ساقی دیر اعتنای ارقه ترسا را 
باز گویم : ساغری دیگر 
تا دهد آن : دیگری دیگر 
ز آن زلال تلخ شورانگیز
پاکزاد تاک آتشخیز
هر بهنگام و بناهنگام 
لولی لول گریبان چاک
آبیاری می کند اندو زار خاطر خود را 
ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید 
چشم ماهیخوار را غافل کند ، وز کام این مرداب برباید

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگ های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست ...

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک -که می خندد به ناز -

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی پوشی به کام

باده رنگین نمی بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت، از آن می که می باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

 

از : فریدون مشیری 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم


2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد 

 

مهدی اخوان ثالث