رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری

عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری

زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت

کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری

تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد

من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری

کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی

وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری

عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند

همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری

طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم

شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری

ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان

به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری

آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی

یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری

هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید

که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری

سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد

خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری 

تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست 

وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها 

بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها

گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل 

تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها

ای مهر تو در دل ها، وی مهر تو بر لب ها 

وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان ها

تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم  

 بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن 

 کوته نظری باشد، رفتن به گلستان ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد 

 باید که فروشوید دست از همه درمان ها

گر در طلبش رنجی، ما را برسد شاید  

 چون عشق حرم باشد، سهلست بیابان ها

هر تیر که در کیشست، گر بر دل ریش آید  

ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها

هر کو نظری دارد، با یار کمان ابرو 

 باید که سپر باشد، پیش همه پیکان ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش  

 می گویم و بعد از من گویند به دوران ها

 

تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست 

بیا که در غم عشقت مشوشم بی‌ تو


بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو



شب از فراق تو می‌نالم ای پری‌رخسار


چو روز گردد گویی در آتشم بی تو



دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا


همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو



اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا


دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو



پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار


جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو


 
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد 

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد 

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد

" سعدی "








نظرات 1 + ارسال نظر
هه هههههه یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 23:18 http://www shahreroyayeman.blogsky.com

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد