تا بپیونـــدد بـه دریــــا کـــوه را تنــها گذاشت
رود رفت امــا مــسیـر رفتنش را جــا گــذاشت
هیچ وصلی بـی جدایی نیست، ایـن را گفت رود
دیده گلگون کـرد و سر بــر دامـن صحـرا گذاشت
هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سـرا
هیزم اول پایــه ی سوزاندن خود را گذاشت
اعتبار سر بلنـدی در فروتــن بـــــودن است
چشمه شد فواره وقتی بـــر سر خود پـا گذاشت
موج راز سر بــه مهری را به دنیـا گفت و رفت
با صدف هایــی که بیـن ساحل و دریــا گذاشت