ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید
از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غاز
چشم می مالیم و می گوییم :
آنک ، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس