رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

پریشان

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم

شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم


بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را

بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم


ای روی دلارایت مجموعه زیبایی

مجموع چه غم دارد از من که پریشانم


دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من

چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم


با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم

حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم


ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون

عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم


یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند

از روی تو بیزارم گر روی بگردانم


در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم

وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم


دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل

با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم


در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم

عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم


بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد

تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم


گویند مکن سعدی جان در سر این سودا

گر جان برود شاید من زنده به جانانم


سعدی




رز موزیک

می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند

برخیز تا یک‌سو نهیم این دلقِ ازرق‌فام را

بر بادِ قّلاشی دهیم این شرکِ تقوا‌نام را

 

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را


می با جوانان خوردنم باری تمنّا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیرِ دُردآشام را


 زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان بادِ سحر خوش می‌دهد پیغام را

 

غافل مباش ار عاقلی؛ دریاب اگر صاحب‌دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایّام را

 

دلبندم، آن پیمان‌گسل؛ منظورِ چشم، آرامِ دل

نی نی دلارامش مخوان ــ کز دل ببُرد آرام را

 

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد، غوغا نمانَد عام را

 

بارانِ اشکم می‌رود؛ وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن: سوزش نباشد خام را

 

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی، گران‌جانی ببر؛ ساقی، بیاور جام را

 

سعدی 

صبح جهان افروز

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را

حالا سعدی جوری میگه من اگر از سنگ ملامت روی بر پیچم زنم که انگار زن بودن گناهه پس دختره حق داشته که بهش اعتنا نمی ذاشته

نامه نوشتن چه سود

آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست

گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

هر غزلم نامه ایست صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
        

  
Image result for ‫نامه نوشتن چه سود‬‎