رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

فراموشی

گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی


ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن 
گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی


آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند 
خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی


می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم 
تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی


تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم 
این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی


هوشنگ ابتهاج  

Image result for ‫رفت‬‎

بانگ دریا

سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید باز
تن
طوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز

هوشنگ ابتهاج 

Image result for ‫گل و خار‬‎

آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علّت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست

” سایه ” صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست


هوشنگ ابتهاج


Image result for ‫تصویر زیبا‬‎


 




خاموشی سرد

چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست 
درین آشفته اندوه نگاهم 
تو را می خواهم ای چشم فسون بار 
که می سوزی نهان از دیرگاهم 
چه می خواهی ازین خاموشی سرد ؟
زبان بگشا که می لرزد امیدم 
نگاه بی قرارم بر لب توست 
 که می بخشی به شادی های نویدم 
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغی در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز این سکوت آشناسوز

 هوشنگ ابتهاج                                                                                                   

هوشنگ ابتهاج

درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی 
 هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی 
 ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو 
 اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی 
 سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد 
 به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی 
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او 
 که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی 
 یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی 
 اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
 از آستین عشق او چون خنجری در آمدی 
 فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش 
اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی